سلطان سنجر اهل تسنن و بسیار آشفته ، پریشان و آدم گرفتاری بوده . مرضی پیدا کرد و آمد شهر توس . وزیری داشت که شیعه بوده ولی عقیده خود را ظاهر نمی کرده . سنجر که مریض می شود وزیرش به او می گوید اینجا قبر حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است . اگر توسل بجوئید شفا می دهد . سلطان سنجر به وزیرش می گوید نامرد ! تو شیعه بودی و از من پنهان می کردی ؟ تو را خواهم کشت . وزیر تقاضا می کند که امشب را به من مهلت بده . اگر امام رضا (ع) شما را شفا داد مرا نکشید . سلطان سنجر مهلت را قبول کرد .
وزیر می آید کنار قبر حضرت . صورت را روی خاک می گذارد و عرض می کند : آقا جان ! اگر مرا بکشند فدای شما . اتفاق خاصی نمی افتد . اما از این دلم می سوزد که بگویند شیعه دروغ می گویند . بگویند شما شفا نمی دهی ، شما کرامت ندارید . در حالی که از شما کرامت های زیادی دیده ام .
سلطان سنجر شب از خواب می پرد . می گوید فوری وزیر را احضار کنید . به سلطان سنجر می گویند وزیر چون فهمیده شما او را خواهید کشت فرار کرده . سنجر می گوید نمی خواهم او را بکشم . می خواهم دستش را ببوسم . او را پیدا کنید و بیاورید . می آیند کنار قبر حضرت ، می بینند وزیر روی خاک افتاده . به او می گویند سلطان تو را احضار کرده . وزیر به حضور سلطان سنجر می آید . سنجر به او می گوید بیا تا دستت را ببوسم . مرا ببر کنار قبر امام رضا (ع) .
سلطان سنجر به زیبارت قبر حضرت می اید و بعد دستور می دهد هفت روز تمام مردم مشهد بیایند و ناهار و شام و صبحانه بخورند . هفت روز این نقاره خانه می زده و مردم می امدند غذا می خوردند . مردم برای این نقاره خانه املاکی را وقف کرده اند . نقاره خانه وقتی می نوازد می گوید : « سنجر شفا گرفت . شیعه کجایی ؟ سنجر شفا گرفت . شیعه کجایی ؟ »
ز آستان رضایم خدا جدا نکند من و جدایی از این آستان ، خدا نکند!
منبع : کتاب بهترین درمان ، نوشته حجه الاسلام والمسلمین سید مهدی طباطبایی ، ص 79