گاهی که نمیشود به سایه مهربانش رفت، دلم را راهی میکنم تا خودش را به حرم برساند به همان قسمت شهر که با همه جای دیگر شهر فرق دارد. به همان جایی که انگار خاکش آرامشبخش است چرا که خورشیدی مهربان را در آغوش گرفته است.
دلم لک میزند برای عصرهای بهاریاش، برای تماشای آن همه ذوق وشوق زائرانی که تو نمیدانی از کجای این کره خاکی خودشان را به مشهد امام رساندهاند اما میتوانی عجله برای رسیدن به ضریح آقا را در رفتار و نگاه تک تک آنها ببینی.
حالا زمستان است و هوا سرد. زمستان که میرسد همهاش لحظهشماری میکنم برای رسیدن بهار، برای رسیدن بهاری که همه چیز را از نو زنده میکند و ذوق و شوق مرا هم و من دوباره در خیالاتم چه لحظات خوبی را با بهار طی میکنم. خیالات، سردی زمستان را برایم ساده میکند و فکر کردن به بهار شوقی دوباره به من میدهد.
زمستان هم هر وقت برای زیارت به خانه خورشید میروم، همین که صدای نقارهها را میشنوم سر میچرخانم به سمت بالا، به همان سمتی که از منارههایش صدای دلانگیز نقارهها حالم را جا میآورد اما انگار نقارهها در بهار صدای دیگری دارند. انگار صدایشان ذره ذره در جانت تهنشین میشوند و با تهنشین شدن، جانت را روشن میکنند.
چقدر بهار خوب است، چقدر عصرهای روشن حرم خوب است، چقدر صدای نقارهها خوب است و من دلم میخواهد آن بالا باشم و آن قدر نقاره بزنم که همه زائران امام سر بچرخانند به تماشای نقارهها و منارهها.
متن : عباسعلی سپاهی یونسی