پیرامون شروع یک روز کاری از «مسجد بالاسر»
یک کیسه نایلونی از داخل سبد بر میدارم و کفشهایم را داخلش میگذارم. سر مزار شیخ عباس میروم و طبق روال قرائت فاتحه و سوره. داخل صحن آزادی یک ردیف فرش بیشتر پهن نکرده اند. سرمای هوا و برف دیشب اجازه نمیدهد زوّار بیرون از رواقها و شبستانها عبادت کنند. وارد حرم میشوم و از پایین پا نیّت زیارت میکنم. زائرین مثل همیشه روبروی ضریح ایستاده، زیارت نامه میخوانند. چند سرباز هم با همان لباسهای نظامی به زیارت آمده اند. یکیشان گریه میکند و دو تای دیگر لبخند به لب دارند.
روحانی جوانی نرسیده به چهارچوب در، روی زمین مینشیند و سنگ چهارچوب رامیبوسد.

مرد دیگری هم همین کار را میکند. خادمها کنار درها ایستاده یا در حال راه رفتناند. چوب پرهای این قسمت از حرم کمی متفاوت تر از سایرچوبپرهای معمول درحرم است. با آن دستههای بلند به خادم امکان میدهد تا دو متر اطراف خود را هم کنترل کند . البته بعضی هر دو نوع چوب پر را به دست دارند؛ دسته کوتاه و دسته بلند.
چهارپایه ای چوبی را کنار ضریح برده اند و آخوندی میانسال از آن بالا رفته است. با میله بلندی که دارد روی بام ضریح را تمیز میکند. آنجا پرشده از پارچههایی که زوار انداخته اند به نیت نذر یا نیّتی دیگر. گلهای چهار گوشه ضریح را هم عوض میکند. در جایی شنیدم که هر 24 ساعت این گلدانها عوض شده به جای آن گلهای تازه و طبیعی میگذارند.
خودم را به جمعیت میسپارم و جمعیت هم من را به ضریح میرساند. لمس میکنم و کمی بعد انگشتهایم رامیبینم که از شبکههای ضریح عبور کرده اند و دورهم گره خورده اند. چند ثانیه ای خلوت میکنم و دوباره فشار جمعیت، و بیرون میآیم از بالا سر.
دو طرف باریکه ای که از وسط مسجد بالاسر میگذرد شلوغ است. همه هستند. یک مرد عرب، با امام راز و نیاز میکند، به همان زبان عربی. هر از چند گاهی صدایش بلند میشود اما اشکهایش بلندترند از صدایش. کمی بعد کنترلش را از دست میدهد و شروع به فریاد میکند و باز هم هق هق گریهاش بلندتر. خادمی با همان چوب پر بلندش او را آرام میکند و او هم با اشاره میفهماند که غصه زیادی در دل دارد و باید با امام در میان بگذارد.
عقبترمیآیم همچنان رو به ضریح. روحانی مسنی سمت چپ مشغول نماز است، مثل همه نمازگزاران دیگر. دستهایش را به قنوت بلند کرده است و اشک گونههایش را خیس کرده است. آن سربازها را دوباره میبینم. این بار با فرماندهشان. چهارشانه، قد بلند و خوش لباس.
جملهی روی دیوار توجهام را جلب میکند: «زائرین گرامی! با توجه به اینکه همه دوست دارند در مسجد بالا سر نماز بخوانند لطفا بیشتر از یک نماز دو رکعتی توقف نفرمایید. » من هم دنبال یک جای خالی میگردم برای نماز. اما پیدا نمیشود. دو طرف راهرو زائر ایستاده است یا نشسته به نماز. باز هم عقب ترمیآیم و هنوز هم رو به ضریح.
معروف است که مسجد بالاسر را «ابوالحسن عراقی» در دوره غزنویان ساخته است و قبرش هم در همین مسجد قرار دارد. حتی بیهقی هم در تاریخ خودش به این موضوع اشاره کرده است. کف مسجد با سنگ مرمر پوشیده شده و دیوارها و سقف نیز با کاشیهای الوان و معرق مزین شدهاند.
به روبروی در چوبی میرسم. دوباره سلام میدهم و تعظیم میکنم. تابلوی روی دیوار «دار الاخلاص» را نشان میدهد. خادمی را پیدا میکنم و از او درباره مسجد بالاسرمیپرسم:
- «مسجد از کجا تا کجاست؟»
- «از بعد از ضریح مطهر شروع میشود تا آن پنجره – و با دست به پنجره بین دارالاخلاص و دارالسیاده اشاره میکند -»
از قفسه سمت راست مُهر برمیدارم و هنوز هم به دنبال یک جای خالی به اطراف مسجد چشم میچرخانم. آن گوشه کنار پنجره فولادی که مسجد را از قسمت بانوان جدا میکند. چند مرد افغانی و پاکستانی جلو من به نماز ایستادهاند. اینجا تنها جایی است که از ملیت آدمها سوال نمیکنند و همه با هم، برادراند؛ برادران ایمانی. آن طرف تر جوانی با شلوار جین و موهای ازپشت بسته شده وکنارش همان روحانیای که نشست روی زمین و سنگِ در ورودی را بوسید. پیرمردی جلوی من به نمازمیایستد و عذر خواهی میکند از اینکه پشتش به من است. دو رکعت نماز زیارت میخوانم. ساعت کمی از 7 صبح گذشته است و شروع یک روز کاری دیگر. اینجا به راستی بهترین جای دنیا است برای اینکه آدم کارش را شروع کند. بسم الله میگویم، از امام اجازه میگیرم و آماده میشوم برای شروع یک روز خوب. مثل هر روز.
علی نیکپندار
علی نیکپندار