دلم را از هوای شهرمان گرفتم. قدم به قدم، نفس به نفس از هوای اینجا برایش زمزمه کردم. از نسیم ملایمش، از رهایی. از احساس عجیبی که میان ثانیهها غرقت میکند آنگونه که گذر زمان را از خاطر میبری.
به تلنبارهای قلبم حتی نهیب زدم که آنجا، سنگینیِ بارشان را بر زمین خواهم گذاشت؛ من در راه با دلم از لطافت این پنجرههای فولادی گفتم و به دل وعده دادم که که قدرت این طلاییها به قدری هست که تیرگیهای جانش را صیقل دهد. حالا رسیده بودم.
تازه رسیده بودم اما گویی دلم با زلالِ این طلاییها الفتی دیرینه داشت. معطل نکردمش. بردمش نزدیکترین نقطه به مقصد آرامش، یک گوشه دنج و با زبان اشک برایش نغمه خواندم.
ای امامی که رئوفی و با سخاوت، از شهرمان که آمدم، در را در حالی پشت سر بستم، که تمام درها به رویم بسته بود. آمدم چون شنیدهام درهای اینجا از جنس دیگریست. یکی میگفت شاید از جنس اجابت بتوان گفت. با امید آمدهام، با آرزو. گفتهاند تو به قد و قامتم نمینگری، به شمایلم نگاه نمیکنی؛ همین که میگویم محتاج محبتم، تو را کافی است که درهای دوستیات را به دریچههای قلب خستهام پل بزنی. و من... و من پشت درهای صحن آزادیات منتظر همین لحظهام.