سکوت کرده، دستش را زیر چانهاش گذاشته و از صبح آن سوی پنجره را تماشا میکند ، آدمها آن بیرون سعی میکنند از نزدیک دیوارها عبور کنند تا خیس نشوند یا چیزی روی سر گرفتهاند و انگار که روی دور تند یک فیلم باشند در میان باران پیش میروند.
سرو صدای گنجشکانی که زیر برگهای پهن چنار سنگر گرفتهاند به گوش میرسد، برمیخیزد و چادرش را از روی چوبلباسی برمیدارد.
میپرسم: کجا؟
میگوید: حرم
- تو این هوا؟
- سکوت میکند و یک جور غمگینی نگاه میکند و میگوید: این همه راهو اومدیم که بریم زیارت نه اینکه تو این چاردیواری بشینیمو بیرونو تماشا کنیم ، من نذر دارم حمید!
با تعجب میپرسم تو این هوا؟ میبینی که یهریز بارون میاد!
سکوت میکند و چادر را آویزان میکند به چوب لباسی و دوباره مینشیند پای پنجره.
نزدیکیهای ظهر است و صدای قرآن آمیخته میشود با صدای برخورد قطرات به کانال کولر، چشمانم گرم میشود و پلکهایم سنگین.
صدای بسته شدن در چرت نصف و نیمهام را پاره میکند، سر برمیگردانم، پشت پنجره نیست، بیحوصله به گوشهای خیره میشوم. چتر سیاه بسته شده روی میز است.
بلند میشوم و با عجله لباس میپوشم، چتر را از روی میز برمیدارم و در میانه راه کاپشنم را میپوشم، میدوم، در امتداد خیابان از نحوه راه رفتنش تشخیص میدهمش، پشت سرش میرسم، آرام چتر را باز میکنم و میگیرم روی سرش! هراسان برمیگردد اما لحظهای بعد میخندد.