چرا امام رضاعليه السلام و لايتعهدى مأمون را پذيرفت و اگر به اين كارمجبور بود چگونه در برابر او به مبارزه ايستاد ؟
پيش از گفتن پاسخ به اين پرسش، ناچار بايد به وضع جنبش مكتبى، هنگام به امامت رسيدن آنحضرت پس از پدرش، نگاهى بيفكنيم.
در حديثى آمده است : تقدير آن بود كه امام موسى كاظم، قائمآلمحمّدصلى الله عليه وآله باشد، امّا شيعه اين امر را افشا كرد و خداوند تغيير مشيتداده و آن را تا سرآمدى نامعلوم به تأخير انداخت.
اين سخن بدان معنى است كه جنبش مكتبى در آن روز در سطح تصدّىامور امّت بود. اگر چه امام كاظم در زندان هارون به زهر كشته شد، جنبش -همچنان كه از حديث استنباط مىشود- چندان آسيب نديد.
بدين ترتيب امامت امام رضا يكى از دو فرصت به شمار مىآمد :
نخست : اقدام به حركت مسلحانه كه منجر به نابودى جنبش مىشد.
دوّم : پاسخ به رويارويى و مبارزه مأمون با پذيرفتن ولايتعهدى اوجهت اقدام از طريق حكومت بدون آنكه آن را قانونى بشناسد. همچنانكه يوسف پيامبرعليه السلام از عزيز مصر خواست تا او را بر گنجينههاى زمينبگمارد و سپس از راهى كه مىتوانست از درون نظام، دست به اصلاحاتزد و نيز همانگونه كه امام اميرالمؤمنينعليه السلام با خلفاى پيش از خود بهعنوان يكى از اعضاى شوراى شش نفره همكاريهايى مىكرد.
كمترين فايده اين فرصت دوّم عبارت بود از حمايت جنبش مكتبى ازحذف و نابودى و پذيرش آن به عنوان يك جنبش مخالف رسمى.
بنابراين درمىيابيم كه امامعليه السلام رهبرى جنبش مكتبى را رها نكردبلكه از مركز جديد خود براى حمايت و تقويت جنبش مكتبى شيعه سودجُست و بدين ترتيب شيعيان توانستند خود را بر نظام تحميل كنند.
براى تحقيق اين اهداف، امام از شيوه زير استفاده كرد :
اوّلاً : از پذيرفتن خلافتى كه مأمون در ابتدا بر او عرضه داشته بود، خوددارى ورزيد و عدم پذيرش خود را به مأمون اعلام كرد. شايد ردّخلافت از سوى امام به خاطر دو مسأله بودهاست :
الف - چنين خلافتى جامهاى بود دوخته شده بر قامت مأمون و امثالاو و نه زيبنده حجّت بالغه الهى، زيرا اين خلافت بر شالودهاى فاسداستوار شده بود. سپاه، نظام، قوانين و هر آنچه در اين خلافت وجودداشت فاسد و نادرست بود و اگر امام چنين خلافتى را مىپذيرفت، مىبايست آن را ويران مىكرد و از داخل مىساخت و چنين كارى در آنشرايط امكانپذير نبود.
ب - مأمون در پيشنهاد خود صادق نبود بلكه او و حزب نيرنگبازشنقشهاى را طرحريزى مىكردند تا پس از كسب مشروعيت براى خود ازامام، او را از بينببرند همچنان كه همين توطئه را در ارتباط با ولايتعهدىآنحضرت عملى ساختند.
ثانياً : امام رضا شرط پذيرش ولايتعهدى خود را اين قرار داد كه او بههيچ وجه در كارهاى حكومتى دخالت نكند. اين امر موجب شد تاحكومت نتواند كارها را به نام امام پيش ببرد و يا از آنحضرت كسبمشروعيت كند. بدينگونه براى جهانيان و نيز براى تاريخ تا ابد روشن شدكه آنحضرت به هيچ وجه به شرعى بودن نظام اعتراف نكرد. مأمونبارها كوشيد تا امام را اندك اندك به دخالت در امور حكومتى بكشاند، ولى امام كوششهاى او را بىپاسخ گذارد. حديث زير نشانگر همين نكتهاست.
هنگامى كه مأمون خواست براى خود به عنوان اميرالمؤمنين و براىامام رضا به عنوان وليعهد و براى فضل بن سهل به عنوان وزارت بيعتگيرد، دستور داد سه صندلى براى آنها بگذارند. چون هر سه نشستند بهمردم اذن ورود داده شد. مردم داخل مىشدند و با دست راست خويش بهدست راست هر سه نفر، از بالاى انگشت ابهام تا انگشت كوچك، مىزدند و بيرون رفتند. پس امام رضا تبسّمى كرد و فرمود :
"تمام كسانى كه با ما بيعت كردند، به فسخ بيعت، بيعت كردند جزاين جوان كه به عقد بيعت، با ما بيعت كرد".
مأمون پرسيد : تفاوت فسخ بيعت با عقد آن چيست ؟ امام فرمود :
"عقد بيعت از بالاى انگشت كوچك تا بالاى انگشت ابهام استوفسخ بيعت از بالاى انگشت ابهام تا بالاى انگشت كوچك!".
مردم با شنيدن اين سخن برآشفتند و مأمون دستور داد تا مردم رابازگردانند تا دوباره به شيوهاى كه امام فرموده بود، تجديد بيعت كنند. مردم مىگفتند : چگونه كسى كه به عقد بيعت آگاهى ندارد براى پيشوايىشايسته است و بدرستى آن كس كه اين نكته را مىداند از او، كه نمىداند، سزاوارتر و شايستهتر است. راوى اين حديث گويد : همين امر موجبشد كه مأمون، امام رضا را با دادن زهر از ميان بردارد. (1)
ثالثاً : از همان روزهاى نخستين ولايتعهدى، امام رضاعليه السلام از هرفرصت به دست آمده براى گسترش فرهنگ وحى سود مىجست و اعلاممىكرد كه از ديگران به خلافت سزاوارتر است. به عنوان نمونه درعهدنامه ولايتعهدى آنحضرت به نكاتى بر مىخوريم حاكى از آنكهمأمون در ابراز لطف و مهربانى به اهل بيت رسالت به تكليف واجبخويش عمل كرده است!! اجازه دهيد عهد نامه زير را با هم بخوانيم و درآن بينديشيم :
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
سپاس خداى را كه هر چه خواهد، كند. نه فرمانش را چيزى بازگرداند و نه قضايش را مانعى خواهد بود. خيانت چشمها و آنچه را كه درسينهها نهان است، مىداند. و درود خدا بر پيامبرش محمّدصلى الله عليه وآله، پايانبخش پيامبران وخاندان پاك و پاكيزه او باد! من، على بن موسى بنجعفر، مىگويم : اميرالمؤمنين! كه خداوند او را به استوارى يار باد و بهراه راست و هدايت توفيقش دهد آنچه را كه ديگران از حق ما نشناختهبودند، باز شناخت. پس ارحامى را كه از هم گسسته بود بهم بازپيوستوجانهايى را كه به هراس افتاده بودند، ايمنى بخشيد. بل آنها را پس ازآنكه بىجان شده بودند، جان داد وچون نيازمند شده بودند توانگر كردواين همه را در پى رضايت پروردگار جهانيان كرد و از كسى جز اوپاداش نمىخواهد و بزودى خداوند سپاسگزاران را پاداش دهد و مزدنكوكاران را تباه نگرداند.
او ولايت عهد و نيز امارت كبرى (خلافت) را از پس خويش به منواگذارد. پس هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده ، بگشايد و ريسمانى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد، بگسلد هماناحريم خدا را مباح شمرده و حرام او را حلال كرده است. چون او بدينكار پاس امام را نگاه نداشته و پرده حرمت اسلام را دريده است.
گذشتگان نيز چنين كردند : آنان بر لغزشها شكيبايى ورزيدند و از بيمپراكندگى دين و تزلزل وحدت مسلمانان، متعرّض امور دشوار (واختلاف برانگيز) نمىشدند، زيرا مردم به عصر جاهليّت نزديكبودند وبرخى در انتظار فرصت بودند تا راهى براى فتنه بگشايند.
و من خدا را بر خود گواه گرفتم كه اگر كار مسلمانان را به من واگذاردو زنجير خلافت را برگردن من نهد در ميان تمام مسلمانان و بويژهبنىعبّاس بن عبدالمطلّب چنانرفتار كنم كه بهطاعت خداى ورسولشصلى الله عليه وآلهمطابق باشد. هيچ خون حرامى نريزم و ناموس و مال كسى را مباح نكنممگر آنكه حدود الهى ريختن آن خون را مباح و تكاليف و دستورات الهىاباحه آن را جايز شمرده باشد و در حدّ توان و طاقت خويش در انتخابافراد شايسته و لايق مىكوشم و آن را بر خود پيمانى سخت مىدانم كهخداوند از من در باره آن پرسش خواهد فرمود كه خود (عزّ و جل) گفتهاست :
( وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤولاً ).
و اگر حكمى تازه آوردم يا حكمى را تغيير دادم، مستحق سرزنشوسزاوار عذاب و شكنجهام و به خداى پناه مىبرم از خشمش و بدو روىمىكنم در توفيق براى طاعتش و اينكه ميان من و معصيتش حايل شود و برمن و مسلمانان عافيت ارزانى دارد.
(جامعه و جفر) بر خلاف اين امر دلالت مىكنند و من نمىدانم كه بامن وشما چه خواهد شد. فرمان و حكم تنها از آن خداست او به حقداورى مىكند و بهترين داوران است.
"امّا من فرمان اميرالمؤمنين را به جاىآوردم و خشنودى او رابرگزيدم. خداى من و او را حفظ كند و خداى را در اين پيمان بر خود گواهگرفتم و هم او به عنوان گواه بس است". (2)
در اين نامه نكاتى است كه از سخنان درخشان امام بدانها پىمىبريم :
اوّلاً : آنحضرت مىفرمايد :
"(مأمون) آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته بودند، بازشناخت". زيرا آنحضرت با هارون، پدر مأمون، و نظام عبّاسى برخوردداشت و آنان اصلاً حرمت رسول خداصلى الله عليه وآله را پاس نمىداشتند.
ثانياً : او فرمود :
"هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده، بگشايد. . . "اشاره به خباثت ضماير و نقشههاى توطئهآميز بر ضدّ ولايت است.
ثالثاً : او فرمود : "گذشتگان نيز چنين كردند . . . "
شايد اين فرمايش اشاره به سكوت اميرمؤمنان علىعليه السلام از يك سووصبر و تحمّل ائمه بر آزارها و شكنجه به خاطر بيم از پراكندگى دينوتزلزل ريسمان وحدت مسلمانان از سوى ديگر باشد.
رابعاً : آنگاه آنحضرت به تبيين برنامه حكومتى خود مىپردازد كهعموماً مخالف با برنامه بنى عبّاس و از جمله مأمون بود.
خامساً : امام در پايان اين وثيقه مىفرمايد :
"جامعه و جفر بر خلاف اين دلالت مىكنند".
در واقع آنحضرت بدين وسيله بيان مىكند كه آنان صاحبان دانشرسول خداصلى الله عليه وآله و به امارت شايستهتر از مأمون و بنى عبّاس هستند.
چون مردم براى بيعت آماده مىشوند و امام نظر مأمون را به شيوهنادرست بيعت كردن آنها جلب مىكند. و اين امر اسباب اعتراض مردم رافراهم مىآورد. در اين باره به گفتگوى زير كه بين مأمون وامام عليه السلام رخداد توجّه فرماييد :
مأمون گفت : (اى ابوالحسن ولايت اين شهرها را كه اوضاع نابسامانىپيدا كردهاند، به هر كس كه مورد اعتماد خود توست بسپار. به مأمونگفتم : توبه وعدهاى كه به من دادهاى وفا كن تا من نيز به وعده خود وفاكنم. من ولايتعهدى را به آن شرط پذيرفتم كه در آن امر و نهى از مننباشد، نه احدى را بركنار كنم ونه كسى را بكاربگمارم و نه كارى رابعهدهگيرم تا خداوند مرا پيش از تو بميراند. به خدا سوگند! خلافتچيزى نيست كه نفسم از آن سخن گويد. حال آنكه من در مدينه بودم، برمركوبم مىنشستم و در جادهها رفتوآمد مىكردم. مردم مدينه و ديگراننيازهايشان را از من درخواست مىكردند و من آنها را برآورده مىساختمو آنان همچون عموهاى من بودند. نامههايم در شهرها نافذ بود و تونعمتى بر من نيافزودى، آنها از خدا بود. مأمون با شنيدن اين سخنانگفت : من به قولى كه به تو داده بودم، وفا خواهم كرد ). (3)
يكى از بزرگترين نشانههاى آشكار فضل امام هشتم، مجالس مناظرهو بحث و گفتگويى بود كه گاهى به وسيله مأمون تشكيل مىشد. اينكاجازه دهيد با هم در يكى از اين مجالس حاضر شويم و ببينم در آنجا چهمىگذرد :
حسن بن محمّد نوفلى گويد : ما در پيشگاه حضرت رضاعليه السلام در حالگفتگو بوديم كه ياسر، پيشكار امام رضا، وارد شد و عرض كرد :
سرورم! امير تو را سلام مىرساند و مىگويد : برادرت به فدايت!اصحاب انديشهها و پيروان اديان و متكلمان از هر كيش و آيينى به نزد منگردآمدهاند اگر گفتگو و مناظرة با آنان را خوش داريد، فردا صبح به نزدما بياييد و اگر آمدن بدينجا بر شما گران است، خود را رنجه مكنيدواجازه دهيد كه ما خدمت شما برسيم. امام به ياسر فرمود : به امير سلامبرسان و بگو من از خواسته تو آگاه شدم و فردا صبح، اگر خدا بخواهد، بهنزد تو خواهم آمد.
آنگاه امام هدف مأمون را از تشكيل چنين مجالسى بيان كرد و گفتكه مأمون مىخواهد از ارج و عظمت وى بكاهد، زيرا مأمون گمان مىبردكه وى در برابر طرف مقابلش از گفتن پاسخ در مىماند. امام به نوفلى (راوى اين ماجرا) گفت :
"اى نوفلى! آيا مىخواهى بدانى كه مأمون چه وقت از اين كار خودپشيمان مىشود ؟ گفتم : آرى. فرمود : مأمون هنگامى از اين كار پشيمانخواهد شد كه ببيند من پيروان تورات را با استدلال به تورات و پيروانانجيل را با استدلال به انجيل و پيروان زبور را با استدلال به زبوروصابئيان را به زبان عبرى و آتش پرستان را به زبان پارسيشان و روميانرا به زبان رومى و ساير اصحاب انديشهها را هر يك به زبان خود آنهامجاب و محكوم سازم. هنگامى كه هر گروهى را محكوم و بطلان سخنودليلش را آشكار ساختم و به گفته خود متقاعدش كردم مأمون در مىيابدكه جايگاهى كه او بر آن تكيه داده است سزاوار وى نيست.
در اين هنگام است كه مأمون از كرده خود پشيمان خواهد شد. "وَلاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ الْعِلِى الْعَظيمِ". (4)
در ادامه اين حديث آمده است : چون امام به مجلس مأمون وارد شد، خليفه از جا برخاست. محمّد بن جعفر (عموى امام رضا) و تمامىبنىهاشم نيز بهاحترام امام از جاى برخاستند و همچنان ايستاده بودندوامام رضا ومأمون نشسته بودند تا امام به آنها اجازه جلوس داد. مأمونروبه امام رضا كرد و ساعتى با آنحضرت مشغول گفتگو شد و سپس بهجاثليق روىكرد و گفت : اى جاثليق! اين پسر عمويم على بن موسى بنجعفر است. دوست دارم با انصاف با وى در مباحثه شوى. جاثليق گفت : اى اميرالمؤمنين! چگونه مىتوانم با مردى كه كتاب و پيامبرش را باورندارم مناظره كنم ؟
حضرت رضا بدو فرمود :
"اى نصرانى! اگر من از انجيل خودت براى تو دليل آورم آيا بدان اقرارمىورزى ؟ "
جاثليق پاسخ داد : آيا مگر من مىتوانم آنچه را كه انجيل گفته، انكاركنم ؟ بلى بخدا سوگند اگر هم مخالف اعتقاد من باشد، بدان گردنمىنهم.
سپس امام رضا آياتى از انجيل را براى او خواند و به وى ثابت كرد نامپيامبرصلى الله عليه وآله در انجيل آمده است و تعداد حواريين عيسىعليه السلام و احوال آنانرا براى وى بازگفت و دلايل فراوان ديگرى براى وى آورد كه جاثليق بههر كدام اقرار كرد.
سپس آنحضرت قسمتهايى از كتاب اشعيا و غير آن را براى جاثليقبرخواند تا آنكه جاثليق گفت : بايد كسى جز من از تو پرسش كند به حقمسيح سوگند گمان نمىكردم درميان دانشمندان مسلمانان مانند تو باشد. سپس روبه مأمون كرد وگفت :
به خدا سوگند گمان نمىكنم كه على بن موسى در مورد اين مسائل بحثكرده باشد، وما از او اين را نديده بوديم، آيا او در مدينه در اينگونهموارد سخن مىگفت ويا اهل كلام گرد او جمع مىشدند ؟
گفتم : حجاج به نزد حضرتش مىآمدند و از حلال و حرام از اومىپرسيدند و او بديشان پاسخ مىگفت و چه بسا كسانى هم كه حاجتىداشتند نزد او مىآمدند.
محمّد بن جعفر گفت : اى ابومحمّد! من بيم آن دارم كه اين مرد (مأمون) به امام رضا رشك ورزد و او را مسموم كند و يا به بلايى دچارسازد پس بدو اشاره كن كه دست از اين سخنان بردارد. گفتم : اونمىپذيرد. اين مرد (مأمون) تنها مىخواهد امام را بيازمايد كه آيا چيزىاز علوم پدرانش در نزد آنحضرت هست يا نه .
محمّد بن جعفر به من گفت : به امام رضا بگو كه عمويت از اين سخنانخشنود نيست و مايل است به خاطر برخى مسائل از ادامه اين سخنانخوددارى كنى.
چون به منزل امام رضا برگشتيم، آنحضرت را از گفتار محمّد بنجعفر (عموى امام) مطلع ساختم. پس امام تبسّمى كرد و فرمود : "خداوند عمويم را حفظ كند! نمىدانم چرا از اين سخنان اظهارناخشنودى كرد. اى غلام به نزد عمران صائبى برو و او را نزد من آر".
عرض كردم : فدايت شوم من جاى او را مىشناسم. او نزد برخى ازبرادران شيعه ماست. فرمود : اشكال ندارد. استرى براى او ببريد.
من به سوى عمران روانه شدم و او را نزد حضرت بردم. او بسيارشادشد وجامهاى خواست و به وى خلعت بخشيد و ده هزار درهم نيزخواست و به وى صله داد.
پس من عرض كردم : فدايت شوم كار جدّت، اميرالمؤمنينعليه السلام، راكردى. فرمود : چنين مىبايست كرد. سپس شام خواست و مرا در طرفراست و عمران را در طرف چپ خويش نشانيد. چون از خوردن دستكشيديم، به عمران فرمود : با همراه برگرد و صبح نزد ما بيا تا تو را ازخوراك مدينه اطعام كنيم. پس از اين ديدار متكلّمان اديان نزد عمرانگرد مىآمدند و او بطلان سخنان و عقايد آنها را ثابت مىكرد تا آنجا كه ازگفتگو با او اجتناب مىكردند ومأمون نيز به وى ده هزار درهم صله دادوفضل هم پول و استر به وى بخشيد وامام رضاعليه السلام هم صدقات بلخ رابدو بخشيد و بدين ترتيب وى به ثروتى سرشار دستيافت. (5)
داستان آماده شدن امام براى برگزارى نماز عيد، كه نظام را با بيموهراس مواجه كرد، خود گواه ديگرى است بر آنكه امام فرصتى را ازدست نمىداد مگر آنكه از آن براى اعلان دعوت خويش و اينكه وى بهخلافت از بيت عبّاسى، سزاوارتر و شايستهتر است بهرهبردارى مىكرد.
چون عيد فرا رسيد، مأمون فرستادهاى به سوى امام رضا روانهكردواز او خواست بر استر خويش سوار شود و در مراسم عيد حضور يابد تادل مردم آرامگيرد و فضيلتش را بشناسند و دلهايشان بدين حكومتخجسته روشن شود. امام رضا به مأمون پيغام داد و فرمود : تو از شروطميان من وخود درباره عدم دخالت من در امور حكومت آگاهى.
مأمون پاسخ داد : من بدين وسيله مىخواهم ولايتعهدى تو در ژرفاىدل مردم و سپاه و چاكران استوار شود و دلهاى آنان آرامپذيرد و به فضلىكه خداوند متعال به تو ارزانىداشته، اقرار ورزند، چون مأمون در اينباره بسيار گفت و اصرار كرد.
امام بدو فرمود : "اى اميرالمؤمنين! اگر مرا از اين تكليف عفو كنى، براى من خوشتر است واگر نكنى چنان بيرون خواهم آمد كه رسولخداصلى الله عليه وآله و على بن ابىطالبعليه السلام بيرون مىآمدند".
مأمون پاسخ داد : هر طور كه مىخواهى بيرون آى.
مأمون به فرماندهان و مردم دستور داد كه صبح زود بر در سراى امامرضا گردآيند. مردم از زن و مرد و كودك به خاطر آنحضرت در خيابانهاو بامها نشسته بودند. فرماندهان نيز بر در خانه امام رضا گردآمده بودند.
چون خورشيد بر آمد، امام رضاعليه السلام غسل كرد و عمامهاى سپيد ازكتان بر سر بست و قسمتى از آن را بر روى سينهاش و قسمتى ديگر را ميانشانههايش افكند. سپس اندكى از جامه خود را بالا گرفت و به خادمانخويش فرمود : شما نيز همان كنيد كه من مىكنم. سپس عصايى به دستگرفت و از خانه بيرون آمد ما روبه روى حضرتش بوديم. او پابرهنه بودو جامهاش را تا نيمه ساق بالازده ودامن لباسهاى ديگر را هم به كمر زدهبود. او به راه افتاد و ما هم پيشاپيش او بهراه افتاديم. وى سرش را بهسوى آسمان بالا كرد و چهار تكبير گفت. به نظر ما مىرسيد كه هواوديوارها هم به آن تكبيرهاى حضرت پاسخ مىگفتند.
فرماندهان آراسته و مسلّح در حالى كه بهترين جامههاى خود رادربركرده بودند بر در سراى آنحضرت انتظار وى را مىكشيدند. ماپاىبرهنه و دامن به كمر زده در برابر آنها ظاهر شديم. چون امام از خانهبيرون آمد، توقف كوتاهى كرد و فرمود :
"اللَّهُ أَكْبَرُ، اللَّهُ أَكْبَرُ، اللَّهُ أَكْبَرُ عَلى ما هَدانا، اللَّهُ أَكْبَرُ عَلى ما رَزَقَنامِنْ بَهيمَةِ الْأَنْعامِ، وَالْحَمْدُ للَّهِِ عَلى ما أَبْلانا".
آنحضرت صداى خويش را بالابرد ما نيز صداهاى خود را بالابرديم.
شهر مرو از گريه و فرياد به لرزه درآمد. امام سه بار اين ذكر را تكرارفرمود. فرماندهان از مركوبهاى خويش پايين آمدند و چكمههايشان را ازپاى بيرون كردند. شهر مرو يكپارچه مىگريست و هيچ كس نمىتوانستاز گريه و شيون خوددارى كند. امام رضاعليه السلام هر ده گامى كه برمىداشتمىايستاد و چهار تكبير سرمىداد چنان كه ما خيال مىكرديم زمينوديوارها به حضرتش پاسخ مىگويند.
خبر اين ماجرا به گوش مأمون رسيد. فضل بن سهل ذو الرياستين به اوگفت : اى اميرالمؤمنين! اگر رضا بدينگونه به مصلى برسد مردم فريفته اوخواهند شد، به مصلحت است كه از او بخواهى بازگردد!!
مأمون نيز فوراً كسى را پيش آنحضرت روانهكرد. امام رضا كفش خودرا خواست و آنرا به پاكرد و بازگشت. (6)
---------------------------------------------
1) بحارالانوار، ج49، ص144.
2) بحارالانوار، ج49، ص153 - 152.
3) بحارالانوار، ج49، ص144.
4) بحارالانوار، ج49، ص174 و175.
5) بحارالانوار، ج49، ص177 - 175 )با اختصار (.
6) بحارالانوار، ج49، ص134 و 135.
---------------------------------------
نويسنده : آيت الله سيد محمد تقي مدرسي
مترجم : محمد صادق شريعت