میان شلوغی اینجا، در جستجوی خلوتم. تلاطمهای قلبم دوباره در آرزوی کنجی دنج. چند سالی میگذرد از آرامش نابی که اینجا طعمش را چشیدم. آمدهام اما. دوباره آمدهام برای رهایی احساسم در همهمههای ناب اینجا. میان ربناها، میان صدای آرام صلوات و بوی خوش اسپند. مینشینم. چشمهایم را میبندم. عروج میکنم گویی از این کنج تا بلندای منارهها. میروم بالا. تمام آرزوهایم حالا از این اوج، کوچک به نظر میرسند. اینجا آرامم میکند. قلبم را، روحم را و تمام تلاطمهای احساسم را. دوباره حجم ثانیههایم در هوای اینجا بهم گره میخورد و دوست ندارم انگار که گذر زمان را بفهمم. دلم را میکشم به طلاییها. میخواهم نگاهم را صیقل دهم، میخواهم ترنمش دهم با عطر گلاب نابی که در فضای اینجا میوزد.
در حرمش سکوت بلندترین فریاد عالم است، وقتی که اشک همراهیش کند. وقتی که زائرش میشوی در حالی که دلت پیش از این در مجاورت با غمها جان سپرده است. نگاهم را از تنِ کاشیها میکشانم بالا، یک افق میبینم و یک عالم رنگ که نارنجی شدهاند در پهنای این غروبی که حالا دیگر اصلا هم دلگیر نیست. حالا آسمان امشب را با تمام کرانههایش دوست دارم. هوای امشب را. تمام احساس امشب را...