به خود كه آمد صورتش خيسِ خيس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولى در گلويش احساس سبكى خاصى مىكرد، همان احساسى كه وقتى شبهاى تنهايى، زير لحاف مندرس و سنگينش، پس از يك گريه طولانى به او دست مىداد. آرامِ آرام شده بود، ولى هنوز در گلويش فريادى را حس مىكرد كه يكى از زائران آن را در حنجره اش ناكام گذارد. حرفهاى زائر آقا را به صورت زمزمه هايى مبهم مىشنيد. چادرش را بيشتر به روى صورت كشيد، ولى زائر تلاش مىكرد با دستش چادر را از روى صورت او كنار زند و سعى داشت به هر ترتيبى كه شده، نماز امام موسى كاظم(ع) را به او آموزش دهد. « چرا اين قدر گريه و ضجه مىكنى و نمىگذارى زائران ديگر، زيارت كنند؟! برو نماز امام موسى كاظم(ع) را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده مىشود!». با آن كه تازه آرامش يافته بود، ناگهان بغضى سنگين در گلويش خزيد.
چادرش را روى صورت كشيد و دست راستش را داخل جيب كرد. مىخواست ببيند تكه پارچه سبزى كه با خودش براى بستن دخيل آورده بود، هنوز هست يا نه؟ پارچه را از جيبش در آورد و آن را چندين بار در دست فشرد، به صورتش نزديك كرد، بىصدا با اشكهايش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگريست! گويا درون پارچه نور اميدى مىديد و شايد كليد مشكلاتش را! تمام آرزوهايش را در آخرين نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد، آن را داخل جيب پيراهنش درست روى قلبش گذاشت و دست چپش را روى قلب خود قرار داد. مىخواست ضربه هاى قلبش هم با پارچه التماس كنند! خودش را جمع و جور كرد، دستش هنوز روى قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور كرد، كفشهايش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزديك شد. آن روز، روز زيارتى آقا علىبن موسىالرّضا(ع) ونزديك شدن به پنجره فولاد كار بسيار سختى بود. گوشه اى را پيدا كرد، كفشهايش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتيبى كه بود به پنجره فولاد رسانيد. با وجود اين كه برايش بسيار سخت بود ولى هنوز دست چپش روى پارچه و قلبش قرار داشت. ديگر فاصله اى بين صورت خود و پنجره طلا نمىديد. صورتش را به پنجره چسبانيد و با تمام وجود براى دخترش دعا كرد. دختر او از يك سال و نيم پيش به قول پزشكان به بيمارى لاعلاجى مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحليل رفتنش بود. ماه بانوى تمام قوم و خويش، حالا به حال و روزى افتاده بود كه همه با دلسوزى و ترحم نگاهش مىكردند. درست مثل يك آدم برفى كه در گرماى خورشيد قرار گيرد، در حال آب شدن بود. دستش را آرام از روى قلبش برداشت و آن را داخل جيب پيراهنش فرو برد، ولى اثرى از پارچه سبز نديد! براى چند لحظه دنيا دور سرش چرخيد، به خود آمد، هر چه سعى كرد پارچه را نيافت. سيل عظيم زائران او را نيز به همراه دستهايشان كه تمناى وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار مىداد. براى لحظاتى نفسش گرفت. صداى زائران را مىشنيد كه مىگفتند: « خانوم، زيارت كردى، بيا عقب، ما هم زيارت كنيم!». نمىدانست چه كند؟ مىخواست تمام نياز و نيتش را هنگام بستن دخيل به پنجره فولاد، به زبان جارى كند! ولى حالا چه كند؟ نزد آقا التماس مىكرد! حالا ديگر براى يافتن پارچه سبز خود، التماس مىنمود و از آقا كمك مىخواست! ناگهان فكرى به ذهنش رسيد. گوشه چارقد سفيدش را زير دندان گرفت. تمام نيرويش را در دستش متمركز كرد وپارچه را كشيد. پس از لحظه اى، تكه اى از چارقد در دستش بود. حالش را نمىفهميد، مىخواست محكمترين جاى پنجره را بيابد و سخت ترين گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جايى را يافت. گوشه چارقدش را كه حالا تمام آرزوهايش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختى كه بود خودش را از ميان جمعيت بيرون كشيد. به طرف سقاخانه رفت. آبى به سر و صورتش زد. درست رو به روى پنجره فولاد با فاصله چند مترى، نشست و به آن خيره شد. از دور پارچه اى را كه به پنجره بسته بود، مىديد. ناگهان مشاهده كرد كه يكى دو تن از خدام حرم مشغول پراكنده كردن مردم از جلوى پنجره فولاد هستند، چند نفرى هم با تيغ و قيچى به آن نزديك شدند و همه گره ها را باز كردند! مردم تمام گره هاى باز شده را به عنوان تبرك مىبردند! خودش مىديد كه تكه چارقدش در دست خانم مسنى بود كه آن را بر سر و صورتش مىكشيد! به رغم همه خستگى، حال خوبى داشت. احساس مىكرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد كه كفشهايش را از روى زمين بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود كه در كفشش جا گرفته بود، خورد! مانند كسى كه گم شده اش را يافته باشد، ديگر در پوست خود نمىگنجيد! كفشهايش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خيره ماند! باد ملايمى، سبكىاش را صد چندان كرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانيد. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را بآهستگى بر محل گره گذاشت. باور مىكرد كه گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مىكرد كه اثرى از گرهش وجود ندارد! جاى خالى گره! آرامشش را چندين برابر كرد. بىاختيار سرش را بر روى دست راستش قرار داد و پلكهايش را بر روى هم گذاشت. قطرات اشك، آهسته صورتش را مىپوشانيد. در حالى كه لبهايش مدام بر هم مىخوردندن زائرين ديگر، بوضوح مىشنيدند كه او با خود مىگفت:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الشَّهيدُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْغَريبُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْهادِى
...
أشْهَدُ اَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامى
وَ تَسْمَعُ كَلامى وَترُدُّ سَلامى
وَاَنْتَ حَى عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزوْقٌ...
منبع: کتاب یا ضامن آهو - محبوبه بوری