برای نشستن و دقایقی را فارغ از هر چیز آسودن، بام کم نیست. بامهایی که بعضی از آنها خیلی هم باشکوه به نظر میرسند. اما باز هم دلم راضی نمی شود، آن بامها بام من باشند.
برای پرواز در بینهایت، آسمان کم نیست، تکههایی از آسمان را میشناسم که هم ابرهای قشنگی دارد و هم جان میدهد برای این که بال بگشایی و تا میتوانی بالا بروی و بعد خودت را بسپاری به نسیمی که آن بالا میوزد و چون قایقی بر امواج نسیم، آرام آرام بروی و بروی.
اما باز هم به دل نمینشیند یا لااقل به دل من نمینشیند.
آب و دانه کم نیست، هر جا سر بچرخانی، به اندازه یک کبوتر عاشق آب و دانه پیدا میشود تا شب را گرسنه زیر پر نبرد اما هر آب و دانهای که به دل نمینشیند یا لااقل به دل من نمینشیند.
خیلی چیزهای دیگر هم هست که دورتر از تو به دل نمینشیند، نمیگویم که حوصلهات را سر نبرم. اما کنار تو خیلی خوب است. هر چیز اینجا به دل مینشیند. از صحن و سرایت گرفته تا بلندی گلدستهها. از سنگ فرش صحنهای پر از عاشقان تو تا آسمان آبی حرم، از سایههای خنکی که تابستان حرم را دوست داشتنیتر میکنند تا گرمای دلچسب ظهر یک روز زمستانی.
من کبوتر توام. خوشحالم که قبول کردی تا کبوتر تو باشم. پیش از اینها کبوتر دیگران بودم. دیگرانی که دلم با آنها نبود و دلم میخواست کبوتر یکی دیگر باشم. بعد هم شدم کبوتر تو، کبوتر امام مهربانیها.