زمان کنارم ایستاده بود. خورشید سکوت و خاموشی را پیشه کرده بود. هوا نفس نمیکشید. رنگ سبزهها گویی پریده بود و پرندهها زمینگیر شده بودند. خلوتهایم شلوغ شده بود و دریا حتی تشنه بود. خنده اشک میریخت و کتابها چیزی نمیدانستند. باران تب کرده بود و پنجره کور شده بود. زندگی غش کرده بود و بیماری، پرستاریاش میکرد. سرو حیاطمان خمیده قامت شده بود و قلب چشمه نمیزد. نه انگار واقعا دنیایم نبضی نداشت.
تصمیمم را گرفتم. خواستم امتداد نگاهم نور باشد و عشق. خواستم از تاریکیها قدری فاصله بگیرم.
آری، نگاه، نفسهای آخرش را میکشید. بردمش جایی که جان بگیرد...
آری، سلامها پر از خداحافظی بود. بردمش جایی که معنا بگیرد...
آری، دست، گرمی محبت نمیدانست. بردمش جایی که درس بگیرد...
آنجا نور بود. فواره بود. درخشش قطرهها کار دریا میکرد.
کمکم دیدم زندگی جوانه زد.دوباره...تازه...از نو.
خواستم دست ارادتی بر سینه بگذارم. خواستم... خواستم... خواستم.