حسن بن علي و شاء گفت: من واقفي مذهب بودم. شبي از خراسان با مقداري پارچه و اشياء تجاري به مرو رفتم؛ غلام سياهي را ديدم که نزد من آمده، گفت: مولايم گفته است آن برد يمني را که نزد تو است، بده تا غلامم را که از دنيا رفته است، کفن کنم. پرسيدم آقايت کيست؟ گفت: علي بن موسي الرضا عليهالسلام. گفتم: پارچهها و بردهاي يمنيام را در راه فروختهام. غلام رفت و ديگر بار باز آمد و گفت: چرا، بردي نزد تو هست. گفتم، خبر ندارم. غلام رفت و براي سومين بار بازگشت و گفت: داخل فلان جوال. در عرض آن، بردي هست؛ با خود گفتم: اگر اين سخن [ صفحه 130] راست باشد، دليلي براي امامت آن حضرت خواهد بود.
به غلامم گفتم: برو و آن جوال را بياور. غلام رفت، آن را آورد. جوال را باز کردم؛ ديدم آن برد در رديف ديگر لباسها هست؛ آن را برداشته، بدو دادم و گفتم: عوض آن پولي نخواهم گرفت. غلام رفت و بازگشت و گفت: چيزي که مال خودت نيست، ميبخشي؟ دخترت فلاني، اين برد را به تو داده و از تو خواسته است که برايش بفروشي و از پول آن فيروزه و نگيني از سنگ سياه براي او بخري؛ حال با اين پول، آنچه از تو خواسته است؛ برايش خريده، برايش ببر. از اين جريان تعجب کردم و با خود گفتم مسائلي که دارم از او خواهم پرسيد؛ آن مسائل را نوشتم و در آستين خود نهادم و عازم خانهي آن حضرت شدم؛ اتفاقا يکي از دوستانم. که با من هم عقيده نبود، به همراهم بود. ولي از اين جريان خبر نداشت؛ بمحض اينکه به در خانه رسيدم، ديدم، بعضي از عربها و افسران و سربازان به خدمت ايشان ميرسند؛ من نيز رفتم و در گوشهي خانه نشستم تا زماني گذشت؛ خواستم بازگردم. در اين هنگام غلامي آمد و به صورت اشخاص، بدقت نگريست و پرسيد پسر دختر الياس کيست؟ گفتم منم. فورا پاکتي که در آستين خود داشت بيرون آورده. گفت: جواب سؤالات و تفسير آن مسائلي که طرح کرده بودي؛ داخل اين پاکت است. آن پاکت را گرفته باز کردم؛ ديدم جواب تمام سؤالاتم با شرح و تفسير، در آن کاغذ نوشته است. گفتم: خدا و پيامبرش را گواه ميگيرم که تو حجت خدايي. و استغفار و توبه مينمايم؛ فورا از جاي حرکت کردم؛ رفيقم پرسيد کجا ميروي؟ گفتم: حاجتم برآورده شد. [ صفحه 131] براي ملاقات آن جناب، بعدا مراجعه خواهم کرد. [1] .
[1] ج 49، بحار ص 70. در ص 645 - 644 در حديقة الشيعه هم روايتي شبيه اين، از علي بن احمد کوفي نقل شده است.