برای هر کسی از روزی بخصوص شروع میشود. روزی که جزئی از آدمی میشود و دیگر فراموش کردنش ممکن نیست. برای پیرمرد از زمانهای خیلی دور شروع شده بود. از آن سالهایی که همه چیز یک جور دیگر بود. از همان سالهایی که او کودک بود و مشهد کوچک و همه چیز طعم دیگری داشت؛ حتی صبحها و عصرهای مشهد.
آن سالها حالا رفتهاند. پیرمرد به پشت سر که نگاه میکند، کوچههای مشهد را جوری دیگر میبیند.
میبیند، خیابانهای خاکی را. میبیند، خانههایی را که حیاطهای دلبازشان دل از آدمی میبرند. میبیند، جوی آب بزرگی را که مشهد را سیراب میکرد و...را میبیند.
پیرمرد به پشت سر نگاه میکند و گاهی حسرت دیروزها را میخورد. اصلا دلش برای کودکیاش تنگ میشود. با همه پیشرفتهای امروز دنیا، او بعضی از این پیشرفتها را دوست ندارد. احساس میکند هر از گاهی دلش میخواهد به دیروزهای مشهد برگردد. به مشهدی فکر میکند که امروز و دیروزش از زمین تا آسمان تفاوت دارد مگر یک چیز آن و آن هم طعم زیارت امام رضای مهربانیهاست.
پیرمرد حالا سالهای سال است که هر از گاهی راه رسیدن به حرم را در پیش میگیرد. قدم برمیدارد و قدم بر میدارد تا به سلام آقا برسد وآن وقت میایستد روبروی آقا و از عمق وجود میگوید: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.
همه سالهای عمرش را پیرمرد با سلامهایی به آقا به پایان رسانده است.
برای هر کس از روزی شروع میشود و برای پیرمرد عشق به آقا مثل خیلیهای دیگر از کودکیها شروع شده است. از دیروزهای مشهد که حالا همه چیز آن عوض شده است، مگر طعم زیارت امام مهربانیاش.