چقدر دلم گرفته آقاجان. کارم از مشاوره و دکتر و نمیدانم چه و چه گذشته. انگار هیچ دارویی هنوز کشف نشده است که بتوانی آن را بخوری و یکباره تمام غمهای دلت بریزد بیرون و سبک شوی. نه، کشف نشده است، چون اگر شده بود دیگر این همه آدم غمگین و دلگیر در دنیا وجود نداشت.
فکرش را که میکنم، با تمام دلگیریهایی که این روزها دارم، ته ته دلم خوشحال میشوم که در کشوری زندگی میکنم که تو آنجایی و از قضا اهل شهری هستم که به یمن قدوم مبارک تو میگویند قطعهای از بهشت است.
به تو که فکر میکنم دلم آرام میشود، چون میدانم میتوانم به دور از همهی چشمها و نگاههای سنگین بیایم و در جوارت بنشینم و یک دل سیر گریه کنم، آنقدر گریه کنم تا سبک شوم. اشکهایی که این همه روز در دلم مانده و دلم را سنگین کرده، فقط تو هستی که میتوانم بدون اینکه خودم را و دلم را سانسور کنم در حضورت سرازیرشان کنم.
از آن زمان که نوجوانی بیش نبودم، میدانستم که این تو هستی که میتوانی شفابخش و نجات دهندهی من باشی. و درست از همان زمانی که فهمیدم میتوانم سفرهی دلم را بدون هیچ نگرانی پیش تو باز کنم، عین کبوتر حرمت شدم که هر چه من را بپرانی، باز هم برمیگردم به سویت و باز هم مینشینم روبهروی پنجره فولادت و هی حرف میزنم و هی حرف میزنم.
میبینم که جمع بیشماری از مشتاقان حرمت حس من را دارند و هرکدام بدون توجه به دیگری نشستهاند در گوشهای و برای تو از دردهایشان میگویند. چقدر دلت بزرگ است آقاجان که میتوانی این همه غصه را در آن جا بدهی و کاری کنی که همهی آنها که به سویت آمدهاند، سبکبال شوند و بروند.