اینجا، این اتاق، کنار این پنجره
وقتی که نوبت استراحت است و یا شیفت کاری شروع نشده، جای من همین جاست. درست روبروی این قاب، جایی که لاجوردی و طلایی گنبدها از هر رنگی دلنشینترند و از هر تصویری واقعیتر.
با او از خودم میگویم، از خانوادهام میگویم، از مادرم که هر صبحی که قرار است بیایم پیش او، کیسهای کوچک از گندم برای کفترها دستم میدهد.
یا از پدرم که همیشه توصیه میکند: بابا یه وقتی اگر خسته بودی با زوارای امام رضا بدخلقی نکنی.
از برادر و خواهرم، از زن همسایه که هشت سال است شوهرش فوت شده و از آن موقع هر عصر پنجشنبه در گرمای تابستان و سرمای زمستان حلوا میبرد سر مزار شوهرش و پخش میکند.
از همکلاسیهای دانشگاه. از مهری که دوسالی هست آن سوی آبها زندگی میکند و هر بار ایمیل میزند که: وقتی حرم میروی دعا کن آقا مارو هم بطلبه.
از مهناز که بچهاش به دنیا آمده و اسمش را گذاشته رضا، از آقای ربیعی که میانههای درس و دانشگاه پدرش فوت کرد و مجبور شد درسش را رها کند و رسیدگی کند به زمینهای کشاورزی و خانواده
و نهایتا آخر همه فکرها و گفتگوها با او ختم میشود به احمد، که هر سه هفته یک بار از عسلویه به مشهد میآید.
و اینکه حتما این وقت سال آنجا خیلی گرم است، از امام رضا(ع) میخواهم که هوایش را داشته باشد.
صدای زنگ گوشی همراه بلند میشود، کلمه احمد روی گوشی دیده میشود.
-الو، سلام!
-
زن از جایش بلند میشود و گوشی همراهش را میگیرد روبروی قاب گنبدها.
صدایی از میان شرجی جنوب آرام میگوید:
السلام علیک یا امام رضا