دلم برای خانه تنگ میشد. احساس میکردم سینهام را لای گیره نازککارها فشار میدهند. تا میخواستم قرار بگیرم، چشمهای نمناک پدرم در ترمینال، خاطرم را تصرف میکرد. آخرین بار با هم آمده بودیم مشهد. در یک مسافرخانه نزدیک حرم اتاقی گرفته بودیم که یک گلدان شمعدانی معطر گذاشته بودند روی طاقچهاش. نزدیک غروب، قبل از این که برویم حرم، یک لیوان آب میریختم پای گلدان و چند قطره هم میپاشیدم روی برگهایش که بوی اسرارآمیز شمعدانی، اتاق را بردارد. در حرم هم زیارتمان که تمام میشد، خودم را میرساندم به سقاخانه و یک لیوان آب هم برای خودم میریختم و احساس میکردم بوی شمعدانی وجودم را استشمام میکنم.
پدرم میایستاد، نگاهم میکرد و لبخند میزد. چقدر لبخند پدر خوب است. بعید میدانم در این دنیا چیزی به دلچسبی لبخند پدر آدم وجود داشته باشد.
دلتنگی شبهای اول دانشجویی را هنوز در خاطر دارم. آخر شیراز کجا، مشهد کجا. شب دوم رفتم و از میدان شهدا، به نیت لبخند پدرم یک گلدان شمعدانی خریدم. اما باز هم دلم قرار نمیگرفت. غروب که شد انگار به سینهام چنگ میزدند. دلتنگی، نفسم را سنگین کرده بود که یاد سقاخانه حرم افتادم. خوب یادم هست. مثل کسی که به بازوهای پدرش پناه میبرد، خودم را به حرم رساندم. سلام کردم، یک لیوان آب ریختم و آرام و جرعه جرعه نوشیدم. آبی بود روی آتش. بوی شمعدانی وجودم بلند شده بود. از آن به بعد هر کجا بودم، آخر شب باید خودم را میرساندم به حرم و بعد میرفتم خوابگاه. داروی دلتنگی غربت را یافته بودم. لبخندی پدرانه را کشف کرده بودم.