مینویسم. مشقهای امشبم را سالهاست که دارم هر شب و هر شب مینویسم. انشاء لطیف بودنت را سالها پیش، مادرم در گوشم دیکته کرده بود و چقدر زود بزرگ شدهام لابهلای ریاضی این روزها. اما تو هنوز با منی. با تمام روزهایم. با حجم تمام نفسهایی که کشیدهام.
سایه دیوارهای بلند را پشت سر میگذارم. دیگر لرزش پاهایم نیز ندای نزدیکی میدهد. چشمهایم را بستهام. قلبم در تلاطم شوقی عظیم غوطه میخورد. چند سال است. از آخرین نگاهم به گنبد طلاییاش چند سال میگذرد. سالهاست که اوضاع همین است. همین و همین و همین. همین که دستِ خالی میآیم و خجالت زده اما تو بَرَم میگردانی با دستهایی پر و با دنیا دنیا عزت. تو کمی خدا توی مشتهایم میریزی و من کمی گندم برای کبوترانت. وای خجالت میکشم از این همه فاصله.
تپشها انگار بهم چسبیدهاند. نزدیکِ نزدیک. حال خاصی زیر پوستم میدود. هوای صحن میخورد به صورتم. هنوز هوایم متلاطم این دیدار است. گوشهایم جسارت شنیدن صدای فوارهها را دارند اما دلتنگی وسعتش را در دلم به انتها میرساند. چشمهایم به لرزه میافتد. خیسی اشک را بر گونههایم لمس میکنم. پلکهایم را آهسته آماده میکنم. ضربان قلبم به سر حد شنیدن رسیده دیگر. به یقین رسیدهام همان روبهرو. این را بوی اسپند و نجوای زمزمهها برایم نغمه میکنند. آرامش توی دلم آشوب کرده است. چشم میگشایم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.