رفته بودیم حرم، شب بود، درست همان شبی که تازه به مشهد رسیده بودیم. دلمان پر میزد برای اینکه زودتر خودش را به حرم برساند. هوا سرد بود، اما نه آنقدر که بهانهای شود برای نرفتن و یا حتی دیر رفتن. حالا هم که بعد از چهار ماه به آن شب فکر میکنم، دلم دوباره پر میزند و تا خود مشهد میرود، تا آن همه شلوغی آن شبِ حرم.
فکرش را بکن؛ هنوز نقاره نزدهاند چادر گل گلیات را برمیداری و نیم ساعت بعد خودت را درست روبهروی امام میبینی. آن وقت دست بر سینه میایستی و از ته دل سلام میدهی: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.»
به خودت که میآیی، شوری قطرههای اشک را حس میکنی که خودشان را تا گوشهی لبت رساندهاند، آن وقت گوشهی چادرت میشود دستمالت و قطرههای اشک را پاک میکنی.
فکرش را بکن، هوا سرد نباشد، مثلاً بهار یا یکی از آن شبهای خنکتر تابستان باشد. اول شب باشد، نسیمی خنک بوزد و آدم میهمان امام باشد. بچهها با شوق توی صحنها، روی قالیها بدوند و پدر و مادرها دلواپس گم شدن بچهها باشند. چادر گل گلیات را سرت کنی و خودت را به حرم برسانی. گوشهای به نماز بایستی و بعد زیارتنامهی آقا را بخوانی.
وای خدا جان! چهقدر یادآوری این خاطرات خوب است! به آدم حس خوبی میدهد، آدم را هوایی میکنی تا راهی شود و برود به پابوس امام.
فکرش را بکن... اصلاً کاش امام دوباره همین روزها بطلبد تا باز هم به پابوسش بروم، درست مثل همان چهار ماه قبل که شب بود و کمی سرد بود و...