دلتنگیها گاهی بارهای سنگینی میشوند که تو دنبال گوشهای میگردی برای به زمین گذاشتن آنها. دنبال سنگ صبوری میگردی که آنها را برایش بازگو کنی تا سنگینی دلت با گفتگو همچون آدم برفی در زیر آفتاب گرم و روشن، کوچک و کوچکتر شود و در پایان صحبتها احساس کنی سبک شدهای، سبکتر از پری افتاده از بال کبوتران حرم امام.
دلش تنگ بود، تنگ تنگ. وقت آن رسیده بود که دلش را به قرارهمیشگیاش برساند.
اصلا وقتی دلتنگیهایش بیشتر از طاقتش میشد، ناخودآگاه دلش کبوتروار پر میزد برای آسمان حرم و آن وقت تنهاییها و دلتنگیها وحرفهای فراوانش را برمیداشت و راه حرم را در پیش میگرفت. راه خانه تا حرم نزدیک بود و حس خوبی داشت از این که میتواند به تنهایی با ویلچری که حالا پای او شده بود خودش را به حرم امن امام برساند.
انتهای روز بود و تازه آسمان مشهد تاریک شده بود و از دورترها هم میشد گلدستههای روشن حرم امام را دید. در راه صدای نقاره زدن را هم شنیده بود و گل از گلش شکفته بود. سرعتش را زیادتر کرده بود تا خود را زودتر به امام برساند. ساعتی بعد او روبروی گنبد روشنی ایستاده بود که هر بار با آن روبرو شده بود، همه غمهای کوچک و بزرگ خود را از یاد برده بود. حالا دوباره روبروی گنبد روشنی بود که تماشایش برای او آرامش داشت و او مانده بود که پس کو آن همه دلتنگی و حرف؟
آدمها میآمدند و میرفتند. آنهایی که در حال خروج از حرم بودند آرامتر به نظر میرسیدند و او خوب میدانست هر کس به زیارت خورشید بیاید آرام میشود درست مثل خود او که حالا کلمهای نگفته آرام شده بود.
دوباره نگاهش رفت و رفت و درست در بالاترین نقطه گنبد نورانی آقا ایستاد. از آن بالا همه چیز نورانی و زیبا بود. همه چیز آرام بود و حس کبوتر شدن را تجربه میکرد.
چند دقیقه بعد، او دوباره بین مردم بود و گوشهای به تماشا ایستاده بود و همه آرامش دنیا در قلب او وزیدن گرفته بود.