همه آمدهاند.
همهای از همه رنگ. از تمام جادهها که چون رگ و پیوند، همه را کشانده به قلب مقدس ایران.
راهی شدهاند تا این راه و این بودن، بهانهای شود برای جانشان. برای شروع یک لبخند. اینجا مشهد است؛ مقر هزاران قلب عاشقی که این روزها تپشهایی از جنس اینجا بودن را تجربه میکنند. اینجا بهانهای سبز شده برای تمامی رنگها؛ این جا مشهدالرضاست، کانون عاشقی.
شور و شعفی که این روزها اینجا را به آغوش کشیده، باز زیر پوستمان رخنه میکند و سرمیزند تا مغز استخوان. باز بیخود میشوی از خود و تا چشم باز میکنی، این میانهای. میانههای آرامش، حرم. این روزها اینجا بهانه زیاد است و آدمهای بهانهخواه در تکاپویند. بهانه برای شروع، بهانه برای زندگی، بهانه برای بودن و سرودن و عاشق شدن.
چشمهای دلت را با نور یک وضو غسل میدهی و دستهایت را تا سرحد اجابت بالا میبری و غرق میشوی میان این طلاییها. خوب فکر میکنی. فکر میکنی به رازِ این بودن، به حکمتش، به سعادتی که نصیبت شده و حتی فکر میکنی به چشمهای تازه و التماس دعاهایی که شده بودند بدرقهی راهت.
دلت را قرص میکنی و میروی تا پای ضریح. برای چندمین بار سلام میدهی. میخواهی تبریکی دوباره عرض کنی به محضر مبارک حضرتش، که اشک مجال سخن را پر میکند و زبانش را از تو گویاتر میداند. حالا دیگر فقط ایستادهای. به فاصلهی چند قدمی که باورت برایش سخت به نظر میرسد، از او فاصله داری. از کسی که با تمام قلبت عاشقش هستی، از امامی که غریب است مانند تو.
در این سرور، لابهلای لحظات پاک این جشن، غمهایت را با شادیها معاوضه میکنی و خالی میشوی از زنجیرهای این دنیا که حالا دیگر برایت نخ هم به حساب نمیآیند. رها شدهای انگار. رها شدهای که پرواز کبوتران دلت را میبرد تا روی گنبد، تا جایی که بوی اجابت را احساس میکنی حتی.