دوباره توی دلت هوای خواستنش میدود. دوست داری که دوباره وضو بگیری و راهی شوی. باز بروی تا غرق شوی میان آنهمه آرامش. کار دلت نیست؛ حالا تمام وجودت شوق رفتن دارد. اصلا برای همین اینهمه راه را آمدهای. تو سختی این راهِ دراز را به جان خریدهای تا هر روز و هر روز از این دههی مبارک را آنجا سپری کنی؛ کنار مزار مبارکش.
میآیی. امروز مانند هر روز میآیی و فاصلهی کوتاه هتل تا حرم را با ذکر، دعا و توسل سپری می کنی. اذن دخول را که خواندی، سلام میدهی و وارد میشوی. آرامش دیروز، امروز هم اینجا ساکن است. اصلا اینجا با این آرامش خو گرفته و تو را از لحظههای پر اضطراب همیشگی میگیرد. دلت را، روحت و تمام هستیات را.
بوی عید باز پرسه میزند تا مشام عاشقت. همهجای مشهد چراغان و ریسهبندان است اما بوی عید را اینجا بیشتر حس میکنی. اینجا حرم است، کانونِ این جشنها و سروری که این روزها در دنیا برپاست. خدا را شکر میکنی و آهسته آهسته میروی تا همان جايِ هر روز را برای نشستن برگزینی. خدا را باید شکر کنی که تو را یکچنین روزهایی میهمان کسی کرده که او را امام رئوف خوانند و زبر دستیاش در عطوفت و مهر، ورد زبانها شده.
زیارتنامه. حالا مثل هر روز موقع تلاوت زیارتنامهی بارگاه مبارک اوست. چند صفحهای را که میخوانی، به خود میآیی؛ اشک و شوق و تمنا آمدهاند، هر سه با هم. میروی تا روبهروی ضریح. باز نگاه مشتاقت غرق طلاییها میشود و تبسمی پر اشک را گره میزنی به پنجره پنجرهها. سرت را میگیری بالا و غرق در غرور و شادی میگویی: آقای خوبیها باران آمدنت را جانانه منتظریم.