جدا از تمام هیاهویی که دلم را به واهمه وامیداشت و تلاطمی که روحم را به آشوب میکشاند، از پس تمام تاریک و روشنهای روزهای عمرم که چون ثانیهای آمده و رفته بودند، دلم تو را میخواست.
به پشت سر نگاه که میکردم، به روزهای شیرین جوانیام، چیزی بهتر از تو نبود که به داشتنش ببالم. اینجا مقر آسایشم بود از همان گذشته تا کنون. همیشه دلم را سنگین میآوردم تا پشت پنجره فولاد و بعد سبکبال پَرش میدادم تا بلندای منارهها، تا صدای نقاره. همان روزهایی که پاهایم قوت آمدن داشت و دستهای جوانِ خالیام پر از تمنا بود و نیاز.
میآمدم. همیشه با امید میآمدم و آشوب درونم را با سکوت و آرامش اینجا معاوضه میکردم. دستهای دلم هواییِ هوایت که میشد، کودکانه میگرفتمشان تا سپردن به تو. حالا اما... حالا اما سالها گذشته و پاهایم قوت همیشه را ندارد ولی هنوز دستهایم به روی مهربانیات مثل همیشه خالی است و پر نیاز.
یا امام رئوف! مرا جدا از این آمد و شد ببین. مرا که تنها نشستهام اینجا. امروز نه صلابت گذشته را میخواهم و نه شکوه جوانی؛ تو فقط مثل همیشه با آرامشت تطهیرم کن.