تمام طول راه را اشک ریختم. آنقدر اشک چشمانم زیاد بود که نه تنها از گوشه دیده که از تمامی چشمم اشک میریختم. اینکه میگویند به پهنای صورت اشک میریزد را من درست در همان خیابان طولانی و بلندی که به بارگاه تو میرسد تجربه کردم.
سایر مسافران هم زیر چشمی به من نگاه میکردند و هیچکس، هیچ چیز بر زبان نمیآورد که تو را چه میشود که این همه اشک میریزی آن هم در حالی که هنوز چند کیلومتر راه است تا به درگاهش برسی؟ با شال سبز رنگی که به سر داشتم آنقدر اشک چشمم را پاک کردم که خیس شد.
اصلا سر بند آمدن نداشت آن اشک. هرچه بیشتر میریخت، انگار بغضم بیشتر میشد .
راستش من از خانه که زدم بیرون تا به حرم ملکوتی تو بیایم ، گریهام گرفت. برای بغضی که ماهها بود در گلویم داشتم و چیزی نمانده بود که هلاکم کند.
اصلا به نیت گریستن در درگاه تو به مشهد آمده بودم.
این بار عهد کرده بودم دیگر تمام زیارتم برای خودم باشد. شخص خودم. فقط بنشینم روبروی ایوان طلایت و دو کلمه حرف خودمانی و البته خصوصی با هم بزنیم. آمده بودم تا گلههایی را که از همه آدمها در دل داشتم به تو بگویم. به تو که همیشه پناه من بودهای.
آمدم ای شاه پناهم بده.
مثل بچهای که در دامان مادرش آرام میگیرد من هم فقط در پناه ایوان طلایی تو آرام میگیرم.
اتوبوس درست بیرون صحن توقف میکند؛ من سر از پا نمی شناسم برای اینکه زودتر برسم به همان جای همیشگی. برسم به آن جایی که از سقاخانهات آبی بنوشم و گلویی تازه کنم.
پا به صحن طلاییات که میگذارم آرام میشوم. اشکم بند میآید. سبک میشوم. نمیدانم چه خاصیتی دارد این ایوان طلایی که به محض ورود و ایستادن در مقابلش همه آن چه را که به خاطرش اشک ریخته بودم فراموش می کنم. انگار همه چیز در بطن این رنگ طلایی، در مقابل دیدگان من محو میشود. انگار دیگر هیچ چیز این دنیا برایم ارزشی ندارد. اصلا چرا من باید بیایم روبروی بارگاهت بنشینم و درباره روزمرگیهایی که همه دچارش هستیم با تو صحبت کنم؟ دغدغه این دنیا برای همین دنیاست.
همینطور که دارم خودم را سرزنش میکنم، چشمم به کبوترانی میافتد که انگار آنها هم مثل من خسته و درمانده از راه دور آمدهاند. آمدهاند تا دمی در پناه تو آرام بگیرند و به نوبت به سوی بلندای آسمان بارگاهت پرواز کنند.
یکی را دیدم که بد جوری پرپر میزد و مثل من سر شوریدهای داشت. حتما او هم مثل من دلخور است از اینکه میخواسته وقتت را در مورد مسایل کم اهمیت بگیرد. شاید او هم در همین لحظه به حسی رسیده است که من اکنون با آن در گیرم.
استغفار میکنم.
کفشهایم را میپوشم تا به سمت سقاخانه بروم. آنقدر سبک شدهام که حس میکنم میخواهم پرواز کنم.