نمیتوانم، نه! هر کار میکنم نمیشود. آخر با چه رویی؟
نمیتوانم به سویت نگاه کنم. شرمندهام آقا. نمیتوانم به ضریحت نگاه کنم. هرچند که میدانم باز تو هستی که دستم را میگیری. اما نمیتوانم. نه! همینجا خوب است. همینجا روبروی دیوار هم که باشم خوب است. اینطور راحتترم.
دلم با توست آقا. دیوار که حایل نمیشود. با همه کارهایی که کردم، باز هم خواستی مرا. باز هم خواندی مرا به سوی خودت.
مگر میشود جواب بدی خوبی باشد؟ نمیتوانم به ضریحت نگاه کنم. آخر با چه رویی؟
عکس : محمد زائرنیا
متن : مجید رمضانی