تبار ما، آب و گل ما سرشته با چیزی است که عشق پیشش هیچ است.
با خون و گوشتمان آمیخته است این ارداتی که سر به درگاه حضرت دوست میساید.
کوچک و بزرگ نمیشناسد.
قبل از اینکه مادر قطرهای از شیره جانش را در کاممان بریزد در گوشمان اذان و اقامه میگویند.
قبل از اینکه هوای این دنیا را به ریههایمان بکشانیم رو به حضرت میگیرندمان و ما سلام میدهیم ،سلامی که همیشه و همواره جاری است در فضای خانهای که در آن رشد میکنیم.
سلام آقای مهربانیها!
برای من چقدر آشنایی...
چقدر این بوی عود و عنبر ،چقدر این روشناییها ، چقدر این ازدحام آشنا و دوستداشتنی است... شما را جای دیگری دیدهام آقا؟
اگر ندیدهام این دلتنگی تو در تویی که قلب کوچکم را میفشارد چیست؟ این هوایی که دوست دارم در آن نفس بکشم چیست؟
دستهایم را بر درگاهی میکشم که اجابت زدهاند و عاشق .
سرم را برآستانی میگذارم که اشکها دیده است به خود، اشکها .
کوتاهی قدم را ببخش که روحی بزرگ همراهیام میکند تا به تو عاشقتر شوم .
دستهایم را گرفتهاست و آوردهاست مرا اینجا تا بدانم، تا بدانی به جز تو واسطه مهربان من! کسی را نداریم؛ پناهی نداریم؛ آقایی نداریم.
به پرندههایتان بگویید از روی سرم که میگذرند نگاه معصوم مرا به پیشکش نزدت بیاورند تا خواستهام را یواشکی در گوشتان بگویم .
میخواهم از خدا بخواهید این آغوش پر مهر ومهربان را از من نگیرد، شاید کس دیگری نباشد هر هفته دست مرا بگیرد و به این آستان بیاورد.