شبهایی که کشیک هستم را دوست دارم، تراس طبقه پنجم این ساختمان قدیمی را هم.
اینجا مینشینم و توی تاریکی نگاهش میکنم، حوصله دارد و تاب میآورد دلتنگیهای شبانه مرا، این روزها نه میشود به کسی رازهای انباشته دلت را بگویی نه کسی هست که حوصله حرفهایت را داشته باشد، اما اینجا... شبها... وقتی که سر و صدای ازدحام شبانه شهر کمرمق میشود ... من میگویم و او گوش میدهد.
از دلتنگیم برای منیژه، از این که ذوق زده هستم تا هر چه زودتر ژاکتی که برایم بافته به دستم برسد.
از بادی که به کله بهرام افتاده است و میخواهد قاچاقی از مرز برود آن ور آب و این که یک جورهایی کمک کند تا این فکر عجیب از ذهنش دور شود.
از بهانهگیری پدر؛ حالا که بازنشسته شده دیوارهای خانه را تاب نمیآورد و هنوز هم به بهانههای مختلف سری به مدرسه قدیمیاش میزند و دوست دارد باز هم سر کلاس از تفاوت مثلت متساویالساقین و مثلث متساویالاضلاع بگوید.
از بیماری پوکی استخوان پای مادر که سالهاست دلش میخواهد تا مشهد بیاید اما درد پا امانش نمیدهد...
تلفن زنگ میزند، گوشی را برمیدارم، صدای مادر است.
- الو با حسن آقای محمودی کار داشتم.
- خودمم مادر.
- خوبی مادر؟
- خوبم، شما چطوری، آقا جون چطوره؟
- خوبم، آقا جونت هم خوبه، تک و تنها تو شهر غریب چی کار می کنی مادر؟ چرا مرخصی نمیگیری بیای؟
- مادر مرخصی نمیدن، ایشالا عید میآم. اینجا هم غریب نیستم شبا میرم رو پشت بوم. از اونجا حرم امام رضا(ع) دیده میشه، گنبد و گلدستهاش دیده میشه، صحبت میکنم باهاش خالی میشم. دلتنگیم هم کم میشه.
- خوش به حالت مادر، به آقا بگو این پا درد که نمیذاره یه سفر بیام پابوسش. هم واسه آقا جونت تنوعی میشد، توی این روزای بازنشستگی هم من یه دل سیر زیارت میکردم، دردل میکردم...
وسط حرف مادر میپرم و میگم؛ مادر چند دقیقه گوشی رو نگهدار!
می روم روی تراس همان جای همیشگی، گوشی را میگذارم روبروی گنبد و حرم امام رضا(ع)...
- الو مادر گوشی رو آوردم روبروی گنبد و حرم امام رضا. حالا هر چی میخوای بگی به خود امام رضا بگو...