نمیدانم. هر چقدر هم که فکر کنم و فکر کنم و باز هم فکر کنم، نمیدانم تو از کی بود که در خاطرم سبز شدی، جوانه زدی. من تو را از هر چقدر پیش که به گذشته برگردم، در خاطرم دارم. تو شاید مثل نسیم میان روزهایم پیچیده باشی که تا هر کجا که ذهن به گذشته سفر کند، شمیمت میرسد به یاد.
میان لالایی مادر یا حتی حلقه قویِ دستان پدر، تو هم بودی. تو میان بازی کودکی، خواب آرام روزهایش؛ میان تلاطم بزرگی و سرمای شبهایش، بودی و بودی و هستی. من تو را هرگز میان ثانیهها گم نکردهام. روزهایی که پلکهایم بسته بود، بودی و شبهایی که دستانم بسته، باز هم بودی. شانههایت را شاید دوشادوش خود لمس کرده باشم من.
همیشه این هوایم را دوست داشتم. هوایی که تو را میتوان از گوشه گوشهاش نفس کشید و استشمام کرد. هوایی که با تنفسش میتوان تمام حجم سینه را از تو پر کرد. از تو و مشهدت. همیشه این هوا بود که با من میآمد تا کوچه کوچههای تنگ شهرمان و خودت که میماندی جاودانه در سینه. امروز، دیروز و هر روز برای داشتنت کافی است در تلنبارهای خاطرم، تلالو غروب را وصله کنم تا طلاییهای گنبدی در مشرق. آری ذهن من مشرق و مغرب نمیشناسد. تو مرکزی، شمال و جنوب منی.
عکس : حمید سبحانی