کیلومترها از تو دور بودم و هربار که تصویر گنبد طلاییات را در تلویزیون میدیدم، چشمانم را میبستم و خودم را در مقابل گنبد و گلدستههای طلایت حس میکردم.
السّلامُعَلیكَ یاعَلیابنِ موسیالرِّضا
در دلم اذن دخول میگرفتم و بهجای همه آنها که التماس دعا گفته بودند نایبالزیاره میشدم و به سمتت میآمدم
آقاجان من آمدم!
زیارتنامه را بر میداشتم، با چشم دنبال دختران نوجوانی میگشتم که سواد داشته باشند و برایم زیارتنامه بخوانند و من همراهشان تکرار کنم.
اَاَدخُل یامَولانا یا عَلیابنِ موسَیالرِّضا
به اینجا که میرسم قطرۀ اشکی از گوشه چشمم سرازیر میشود و نوهام صدایم میزند: "مادرجان گریه میکنی؟"
چشمانم را باز میکنم، صفحه تلویزیون عوض شده است و چیز دیگری نشان میدهد. دلم میگیرد و اندوهگین میشوم. آقاجان! نه پایی برای آمدن به پابوست دارم و نه پولی.
ای کاش....
تا اینکه روزی سراسیمه نوهام به خانه میآید. تصور میکنم آمده است تا داروهایم را یادآوری کند اما آنقدر خوشحال و ذوقزده است که انگار خبر دیگری آورده است.
«حاجتتان روا مادرجان»
میپرسم چه شده است؟
میگوید: در مسابقهای شرکت کرده بودم و نذر کرده بودم اگر برنده شدم جایزهاش را بدهم به شما تا به مشهد بروید.
«نذرم قبول شده است مادرجان»
حالا من اینجام. پایی ندارم که به احترامت بایستم، پس از روی همین صندلی چرخدار به سویت میآیم تا پشت پنجره فولادت برای همیشه دلم را دخیلت کنم.