این شال را عزیز برایم بافت. با دستهای سفید پنبهایاش. گفت توی خانه فقط سیاه داریم.
گفت چقدر سر بیاندازم.؟ گفتم اینقدر...و با انگشت اندازهای کمتر از یک وجبم را نشانش دادم. چشمهایش را ریز کرد و اندازه را ورانداز کرد.
گفت: چهل تا
بعد با هر دانه که میانداخت توی میل، یک صلوات میفرستاد .عزیز وقتی چیزی را سر میانداخت هیچ کس نباید در خانه راه میرفت. عزیز میگفت ممکن است قدمِ سنگین بردارید. تمام نشود.
به اندازه چهل دانه صلوات عزیز نشستیم و عزیز را تماشا کردیم.
هنوز پاییز تمام نشده عزیز شال را بافت. صلوات فرستاد و تمام شدهاش را انداخت دور گردنم.
آن وقتها جوان بودم، خیلی جوان. تضاد میان سفیدی دستهای عزیز و سیاهی این شال را نمیفهمیدم. تضاد میان سفیدی دستهای عزیز با سیاهی همه جای دنیا را نمیفهمیدم. رمز چهل دانه شال سیاه را نمیفهمیدم و به سنگینی قدمهایم هنوز واقف نبودم.
امشب شب چهلم است. این چهله هم تمام شد. با من بگو! محض رضای خدا با من بگو! چند چهله دیگر سر بیاندازم تا این دل به سفیدی دستهای عزیز کمی مایل شود؟