پدر مینشست روبروی در. با اینکه کار هر روزهاش بود ولی جوری به بیرون در نگاه میکرد که باز هم برای بار چندم، باورم میشد که آن بیرون خبری است.
اما مثل همیشه یک دیوار آجری بود و قسمتی از آسمان که گاه آبی بود، گاه همراه با لکههای ابر و گاه خاکستری و شبها ماه از بالای دیوار دیده میشد.
کاش میشد! کاش میشد یک روز صبح که بیدار شدم، آنقدر بزرگ شده باشم که بتوانم بابا را ببرم زیارت مشهد.
اما وقتی صبحها از خواب بلند میشوم، موقع دست شستن، باید هنوز روی نوک پاهایم قد بلندی کنم تا خودم را در آینه ببینم.
بابا دوباره نشسته و زل زده به بیرون، از بالای دیوار ماه لاغر دیده میشود.
چشمانم را محکم میبندم و توی دلم میگویم: خدایا یه کاری کن که من زود بزرگ بشم تا بتونم بابا رو ببرم مشهد زیارت.
-
همه جا تاریک است و هیچ صدایی نمیآید. در باز میشود. اما پشت در از دیوار آجری و آسمانِ تنها خبری نیست. بجایش گنبد و گلدسته امام رضا(ع) دیده میشود و صدای آدمهایی آن سوی در. چند لحظهای میگذرد دو نفر از در وارد میشوند، صدایشان آشناست، خودم را میبینم کنار بابا.
بابا به من میگوید: دیدی از خانه ما تا حرم راهی نیست، من میخندم و میگویم: بله بابا خیلی نزدیکه. از این به بعد هر روز من رو هم با خودتون ببرین زیارت.