کجا را دارم بروم؟ من گیر کردهام میان دو لحظه از سخاوت و مهربانیات. من جاماندهام در تلاوت میان دو فراز از زیارتنامهات. من ویرانه خم شده در خویشتنام چگونه از تو دور بمانم که حتی منارههایت اینچنین بلندبالا و افراشته، حقارتم را به یادم میآورند. من کوچکم هنوز آقای من و دلم میان ماندن و رفتن معلق است. من میروم اما باز از تو به تو میرسم که تو به معنای همیشهای، احاطه کردهای، جانم را مثل آسمانی که هرگز رنگ غروب به خود نمیگیرد.
مگر میتوانم بروم؟ میخواهم کوچ کنم از خاکستری لحظههایی که احاطهام کردهاند و بازگردم به مأمنی که سرشار از قداست نام توست. حالا انگار من ایستادهام، ساکن و بیهیچ حرکتی و زمان از میان تاروپود وجودم عبور میکند، خورشید در غرب فرومیرود و روز به شب میرسد. من ایستاده بر کرانه این افقِ بیزمان مسیرم را به سوی تو پیدا میکنم. آنگاه میتوانم لحظهها را از پی هم در نجابت نامت مدام ذکر «یا غریبالغربا» بخوانم و دیگر نه رفتنی در کار باشد و نه آمدنی.
مسافران کدام پرواز میتوانند از مرزهای دلتنگی عبور کنند اما بغضشان میان راه باز نشود؟ حتماً این خطوط هوایی باید در جایی به اوج لحظههای عاشقی وصل شود. مقصد مگر کجاست؟ زائران همان مسافرانی هستند که هم وقت رسیدن چشمهایشان خیس بود و هم وقت بازگشتن. باید این پرواز من را به صحنهای تو برساند، من حتم دارم دلم کبوتری خواهد شد که بالاتر از تمام هواپیماها بال میزند میان دو لحظه از عشق و شور و همانجا میماند، برای همیشه و بیبازگشت.