عالم جلیل شیخ مهدی یزدی واعظ ساكن ارض اقدس رضوی متوفای در مشهد فرمود داماد من ملا عباس برایم نقل فرمود:
قریب بیست- سی سال قبل هر وقت به حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) جهت زیارت می رفتم همیشه پیرمردی را مشغول تلاوت قرآن می دیدم.
از حال او تعجب كردم كه هروقت صبح و عصر و شب وارد حرم می شوم مشغول تلاوت قرآن است مگر این پیرمرد كار دیگری بجز تلاوت كلام الله ندارد.
روزی نزدیك او رفتم و بعد از سلام مطلب خود را بااو اظهار نمودم.
گفتم مگر شما هیچ شغلی ندارید كه من پیوسته شما را دراین مكان شریف مشغول به قرآن خواندن می بینم.
گفت مراحكایتی است و از آن جهت نمی خواهم از حضور قبر آن حضرت دور شوم. و آن قصه این است:
من از وطن با پسر خود به زیارت این بزرگوار حركت كردیم در بین راه گروهی از تركمنان به ما رسیدند و پسر جوان مرا گرفته وبردند و مرا به واسطه اینكه پیر و از كار افتاده بودم نبردند. من با نهایت افسردگی به پابوس این بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرض كردم كه یابن رسول الله من پیر و ناتوانم وبه غیر همان پسر جوان كسی را ندارم او را هم تركمنان از من گرفتند و بردند و حال من بیكس و بیچاره شده ام ،من پسر خود را از شما می خواهم.
از این تضرع و زاری من اثری ظاهر نشد و نتیجه ای بدست نیامد تا شب جمعه ای نزدیك ضریح مقدس بسیار گریه كردم وعرض نمودم كه یا مرگ مرا از خدا بخواه و یا پسرم را به من برسان.
پس از شدت گریه و بی حالی مرا خواب ربود در علام رؤیا دیدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا روحی فداه از ضریح مطهر بیرون آمد و به من فرمود تو را چه می شود من قضیه و حال خودم را به خدمتش به عرض رساندم.
دیدم آنحضرت كاغذی به من داد و فرمود: این كاغذ را بگیر وصبح از شهر بیرون رو در خارج شهر قافله ای خواهی دید كه به سمت بخارا (افغانستان فعلی) می رود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسی.
در آنجا این كاغذ مرا به حاكم بخارا برسان و او پسر تو را به تو می رساند چون ازخواب بیدار شدم دیدم كاغذ مرحمتی آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده: به حاكم بخارا برسد.
خوشحال شده و صبح از دروازه بیرون آمدم قافله ای كه فرموده بودندرا دیدم پس با آنها به راه افتادم زیرا اهل قافله از تجار بودند وچون سرگذشت خود را به آنها اظهار كردم آنها مرا مواظبت كردند تا به بخارا و بدر خانه حاكم رسانیدند.
من در آنجا به بعضی گفتم كه به حاكم بگوئید كه یك نفر آمده و با شما كاری دارد و كاغذی از طرف حضرت امام رضا (علیه السلام) آورده است.
تا این خبر را به او دادند دیدم خود حاكم با سر و پای برهنه بیرون دوید و كاغذ امام صلوات الله علیه را گرفت و بوسید و بر سر نهاد. آن وقت به خادم خود گفت فلان تاجر كجاست او را حاضر كنید.
به امر حاكم رفتند و آن تاجر را حاضر نمودند سپس حاكم به او گفت كه حضرت رضا (علیه السلام) برای من مرقوم فرموده كه پسر این پیرمرد را از تو به پنجاه تومان خریداری كنم و به او برگردانم و اگر اطاعت نكنم تا شب كار مرا تمام كند.
آن مرد تاجر برای فروش حاضر شد و حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت برو نگاه كن و ببین پسر تو همان است یا نه لذا من با آن چند نفر به خانه آن تاجر رسیدم چشمم به پسر خود افتاد. واو مرا دید یك مرتبه دست بگردن یكدیگر درآورده و معانقه كردیم و بعد به نزد حاكم رفتیم.
حاكم گفت: حضرت رضا (علیه السلام) برای من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم این بود كه امر كرد تا دو مركب برای ما آوردند ومخارج راه را نیز به ما داد و هم خطی برای ما نوشت كه كسی متعرض ما نشود سپس با پسر خود حركت كرده و رو به راه نهادیم تا به این ارض اقدس رسیدیم و حالا پسر من روزها پی كاری می رود ومن شغلی ندارم بجز خدمت قبر این بزرگوار بنشینم و تلاوت قرآن كنم.
منبع : كرامات رضویه