ما توی عکسهای خاکستری سالهای دور جاماندهایم. میان خاطرهی روزهایی که بابا نان سنگک و سرشیر تازه میخرید و مادر گلدانهای شمعدانی را آب میداد و همانطور که روزمرگی مثل آفتاب از سر دیوار پایین میخزید، ناگهان یکیشان میگفت: «چهقدر دلتنگم» اما دلتنگیشان خاکستری نبود، روشن بود و نیلی. آنوقت دیگر بیبهانه و تردید میرفتیم زیارت.
ما توی عکسهایی جا ماندهایم که دلتنگیهایمان را قاب میکردند و مثل خاطرهای که در آن اندوه و شادی به یک اندازه در هم تنیدهاند، هم لبخندهایمان ثبت میشد و هم خیسی گوشهی چشممان. مثلاً عکاس به بابا میگفت: «کمی لبخند» و برایش مهم نبود عابری یا زائری در قسمتی از خاطرهی ما ثبت شود. مادر در آن چادر گلدار، بغضش را با لبخند آرامی عوض میکرد و ما در حافظهی کهنهی یک روز معمولی ثبت میشدیم. شاید بعدها هر عابری که گذرش به کوچهی دلتنگی بیفتد، بی آنکه ما را دیده باشد، دلتنگیاش مثل کبوترهای صحن پرپر بزند و در قفسهی سینهاش جا نشود تا سلانهسلانه خیابان شیرازی را گَز کند و هر چند دیر و هر چقدر دور، دست روی سینه، سلامی بدهد.