باورم نیست که آمدهام در حریم کبریایی تو و چشمانم روشن شده است به گنبد طلایی تو. سخت است باور این که بعد سالها، از نزدیک میبینم پنجره فولادت را و نظاره میکنم پر کشیدن کبوترانت را.
روزها و روزها، هفتهها و هفتهها، ماهها و ماهها، سالها و سالها ...
آرزوی زیارت تو بود در دلم در همه این لحظهها و شوق حریم تو بود در سرم در همه این وقفهها...
نمیدانم که این انتظار چگونه سر آمد؟
حاصل اشکهای شبانه من بود یا نالههای پربهانهام؟ پاسخ دل گویههای گاه و بیگاهم بود یا حاصل بغضهای هر زمانهام؟ نمیدانم ...
لیک ای کاش امروز که مرا به حریم قدسی خود راه دادهای، توانم بود که همچون ایستادگی عشق این سالهایم به زیارت تو، روی پاهایم بایستم و قیام عشق را در مقابلت به تماشا بگذارم. اما ...
دستهایم را به سوی آسمان بلند میکنم و شکر خدا را بر لب زمزمه میکنم. و آنگاه تو را میخوانم:
"رسید لحظه دیدار و من چه بیتابم / اگرچه تاب و توانی نمانده در جانم / گذشت عمر و مرا حسرت تو جان فرسود / ولیک جان جهانم تویی رضا جانم