نمیدانی این شبها چه به روزت میآید. ضربان قلبت تندتر میشود. گاهی هم آرامتر. حالت دست خودت نیست. یک جوری بیقراری میکنی که خودت هم سر در نمیآوری.
این روزها اصلا جوری دیگرند. پر از زمزمه و همهمه. تهی از روزمرگی، تکرار. روزهای ماه محرم. اینجا که بساط عاشقی پهن است. درست مثل همیشه.
فقط کافی است که بخواهی. کافی است که اراده کنی و بیایی تا این فضای روشن. تا این جایی که هوایش در این پاییز سرد هم دلانگیز است. خوب است؛ نفس کشیدن میان این همه روشنی، تازهات میکند. انگار میشود اینجا قلبت را میان دستهایت بگیری و رها شوی در همهمه این همه عشق. رها چون کبوتری سپید روبروی این همه نور...
دوستش داری. این حال و این هوای سبکت را دوست داری.
در دالان روزهای سردت، دنبال آتش این چنین عشقی را گرفتی و اکنون در دامان آرامشش رهایی. رهای رهای رها. آزاد، سپیدی روشن. انگار اینجا تنها جاییست که رنگ تعلق نداری با خود. همین را غنیمت میدانی. همین حسی که به جانت افتاده و میخواهد که غرقت کند در خود. تو هم میخواهی که غرقش شوی. دلت را به دستان احساست سپردهای. پاهای سرد و برهنهات را مینگری و چند قدمی دیگر تمنا میکنی باز هم. بعد چشمهای بهت زدهات پر میشود از نور و اشک و از گنبد.
آری میشود اینجا یک کبوتر بود. میشود در کش و قوس نقوش کاشیها گم شد یا که همپای فوارهها به زلالی رسید.
او میخواند. تمام گفتهها و ناگفتههایت را از چشمهایت مرور میکند. غمت را اینجا بر زمین بگذار.