میخزم به گوشهای. میخواهم هوایم را همنوا با صدای ساعت کنم که گذرِ زمان اینجا را نه با پچپچ تیکتیکوارش که با دَنگدَنگ پر شوری، یکدفعه به جانم میریزد. گویی زمان هم با اینجا الفتی دیرینه دارد. من هم میخواهم ساز دلم را با این صدا کوک کنم.
اینجا که هستم، سکوت حاکم بر تلاطمهای قلبم، عجیب روحم راعجین آرامشی میکند بیمانند.
نگاه به گوشه خزیدهام را اوج میدهم تا روشنی آب و تلألو خورشید. بعد سهمش را میکنم گنبد و درخشش خواستنیاش که با حجبی خاص نگاهم را درگیر میکند با خود. دلم میلرزد. دستی در طلاییها پای دلم را زنجیر میکند. دوباره نگاهم را میریزم به تمام حجم روشنش که دست پر آرامش باد آهسته جان بیرقش را نوازش میکند.
زمزمههای دلم میآید تا حوالی زبان و همراهی اشک بدرقه میکند احساسم را تا مرز بیان. قفل حنجرهام میشکند. از پشت هِقهِقهای کهنه حرف میزنم با او. گنبد اما با تمام نجابتش شانههای به لرزه افتادهام را به نظاره نشسته. آنقدر و آنقدر و آنقدر حرف میآید از حصار حنجره بیرون و اشک سلانه سلانه میآید به صحن چشمهایم که خالی میشود تمام دلواپسیهای خاکستری رنگ سینهام. آهسته آرام میشوم با او. اویی که از پس طلاییها دلم را به زنجیر کشیده و گره میزند به آبیهای صاف آسمان بیانتهایش. غلظت آبیها حجم خاکستریام را هضم میکند در خود. سرم را میبرم بالا. میپرم تا صبحی که دَنگدَنگ ساعت اینجا میزند به جان لحظهها.
خستگیهایم را میدهم دست ابرهای پنبهای. لابهلایشان میپیچند و میروند دورِ دورِ دور.
آسمان صاف میشود میان ثانیههای من. چشمهایم میبینند. من، آسمان، پرنده، ساعت.