زندگاني حضرت ابوالحسن علي بن موسي الرضا امام هشتم شيعيان جهان عليه السلام
معاصر با شش تن از خلفاي عباسي بوده و زندگاني سياسي آن حضرت نيز با بحراني ترين و آشفته ترين سال هاي دهه اول خلافت مأمون عباسي هم زمان بود. مجموع کتب و رسالات و مقالاتي که درباره زندگاني حضرت رضا عليه السلام انتشار يافته افزون بر ششصد مجلد است که هرکدام به شرح گوشه هايي از زندگاني و احوال و معجزات وکرامات و روايات و سخنان گوهربار حضرت رضا عليه السلام پرداخته است. آن حضرت بسال 144 ش148 ق در دوران خلافت منصور دوانيفي دومين خليفه عباسي در مدينه تولد يافتند و با منصور، مهدي، هادي، هارون، امين و مأمون از خلفاي عباسي هم زمان بودند عمده ترين زمان تاريخ سياسي زندگاني حضرت بعد از مرگ هارون الرشيد و در دوران حکومت امين و مأمون است که خلافت عباسيان دچار ضعف شديد و اختلاف وجنگ داخلي و شورش هاي پي درپي شده بود و مأمون تظاهر به عشق و ارادت به دودمان علويان به ويژه مقام عظماي ولايت و امامت حضرت رضا عليه السلام مي نمود که از وقايع بسيار مهم تاريخ تشيع و قيام هاي علويان مي باشد.
وقايع سال هاي آخر زندگاني حضرت امام موسي کاظم امام هفتم عليه السلام ابن عمار و ديگران روايت کرده اند در رمضان سال (179ق،174ش) که هارون الرشيد حج به جا مي آورد چون نزديک شهر مدينه رسيد بزرگان و سرشناسان شهر به استقبال هارون آمدند و پيشاپيش آنها حضرت موسي بن جعفر عليه السلام براستري سوار بود، چون هارون الرشيد وارد شهر مدينه شد رو به قبر شريف پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم براي زيارت آن بزرگوار نهاده و مردم نيز همراهش بودند. پس هارون پيشاپيش همه رو به سوي قبر مطهر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ايستاده گفت: درود بر تو اي رسول خدا، درود بر تو اي پسرعمو، و [مقصودش اين بودکه به خود ببالد و بنماياندکه مقام من از ديگران برتر است، چون من پسرعموي پيامبرم] پس حضرت موسي بن جعفر عليه السلام پيش قبر مطهر آمده فرمود: درود بر تو اي رسول خدا، درود بر تو اي جد بزرگوار، و [مقصود حضرت اين بودکه عوام فريبي هارون را به مردم بفهماند و برتري خويشاوندي خود به پيامبر را نسبت به هارون بر مردم گوشزدکند] هارون از اين جريان رخ بتافت و آثار خشم در چهره اش آشکار شد
پس هارون شبانه به نزد قبر رسول خدا رفته گفت: اي رسول خدا، من از تو پوزش مي خواهم ازکاري که بر آن عزم کرده ام، مي خواهم موسي بن جعفر را تبعيد نمايم و به زندان اندازم، زيرا او مي خواهد ميان امت تو فتنه افکند و دو دستگي اندازد و خون آنان را بريزد، روز بعد فضل بن ربيع را با عده اي فرستاد و زماني که آن حضرت در مسجدالنبي و درکنار قبر جدشان پيامبر اسلام به نماز و دعا مشغول بودند حضرت را گرفتند. وقتي حضرت موسي بدن جعفر امام موسي کاظم عليه السلام را نزد هارون بردند عتاب و خطاب زيادي به حضرت نموده و سپس دستور داد دو محمل ترتيب دهند يکي را به سوي بغداد و ديگري را به سوي بصره روانه نمايند و آن حضرت را در محملي که به سوي بصره مي رفت جا دادند و حضرت را به والي بصره سپردند و بعد از مدتي آن حضرت را به بغداد انتقال دادند و حضرت در حبس فضل بن ربيع قرارگرفت و به روايتي هم حضرت را به سندي بن شاهک داروغه بغداد سپردند و حضرت در زندان سندي بن شاهک درروز جمعه 25 رجب سال (183ق، 178ش) بعد ازحدود سه سال تبعيد و زندان به سم جفا رحلت فرمودند
در بيان سبب شهادت آن بزرگوار و علل و انگيزه هاي آن نوشته اند: يحيي بن خالد برمکي با جلب امام زاده علي بن اسماعيل بن امام جعفر صادق عليه السلام [برادرزاده امام موسي کاظم عليه السلام] و اهداي کمک به وي جهت اداي قرض خود، وي را به سوي هارون کشيدکه از امام عليه السلام سعايت نمايد و نيز بدگويي و سخن چيني برادر آن حضرت محمدبن امام جعفر صادق عليه السلام که بر هارون الرشيد وارد شد و او را به خلافت درود فرستاد و سپس از آن حضرت به هارون گفت: چه گمان مي بري که در زمين دو خليفه باشد و من برادرم موسي بن جعفر عليه السلام راديدم که تحيت گفته مي شدبرخلافت
و نيز آمده است که سبب سعايت يحيي بن خالد برمکي درباره امام موسي الکاظم عليه السلام اين بودکه هارون الرشيد تربيت محمد امين فرزند زبيده خاتون را به جعفربن محمدبن اشعث سپرد. يحيي بن خالد برمکي از اين امر مکدر شد و با خود انديشيدکه اگر هارون بميرد و خلافت به امين رسد دولت و وزارت برمکيان سپري خواهد شد وکار وزارت بر عهده جعفربن محمد و اولاد او بر مي گردد. چون يحيي مي دانست که جعفر داراي مذهب تشيع است، يحيي هم خود را نزد جعفر شيعه معرفي نمود، جعفر از اين پيش آمد شادمان شد و در امور خود به يحيي رجوع و مشورت نمود و روابطي را که با حضرت امام موسي الکاظم عليه السلام داشت به يحيي گفته و اسرار خود را با او در ميان نهاد و يحيي نزد هارون از جعفر خبرچيني نمود، روزي هارون امر کرد تا بيست هزار دينار به جعفر دهند و چون يحيي خبر يافت، هارون را گفت: خليفه را از مذهب جعفر چندبار خبر دادم و او را تکذيب نمودي و اين بار امري است که بايد آگاه شوي. جعفر از هر مالي خمس آنرا گرفته و نزد امام موسي الکاظم عليه السلام روانه مي دارد و من شک ندارم در اين بيست هزار دينار همين کار را کرده است پس هارون شبانه به نزد جعفربن محمدبن اشعث فرستاد و او را خواست.
جعفر چون سعايت و بدگويي يحيي را درباره خود مي دانست، چون فرستاده رشيد نزد جعفر رفت پنداشت که سعايت و بدگويي يحيي مؤثر افتاده و رشيد قصدکشتن او را نموده است پس غسل کرد و مشک وکافور نمود و بردي روي لباس خودکشيده نزد هارون رفت و چون در مقابل هارون قرارگرفت خليفه، جعفر راگفت: اين چيست. جعفرگفت: يا اميرالمؤمنين مي دانستم نزد تو در باره من سعايت شده و چون فرستاده تو در اين ساعت آمد برخود ايمن نبودم از آنچه گفته اندکه شايد مرا براي کشتن خواسته باشي، هارون ماجرا به گفت که خبر رسيده از هر مالي که برايت رسد خمس آن به امام موسي الکاظم عليه السلام مي فرستي و درباره آن بيست هزار دينار دوست دارم بدانم، پس جعفر مهر خود را به غلام هارون داد تا پول ها را از منزل او بياورد و غلام کيسه سر بسته به مهر خزانه، پول را نزد هارون باز آورد
منبع: کتاب السلطان و سلاطين