میان این همه دلگیری آهسته صدایم. میان این روزهایی که شب زخمه بر پیکر صبحم زده. تو را نه برای آرزوهای دور و دراز، تو را نه برای ذرههای آسایش که برای آرامش لحظههایم میخواهم.
تار و پود احساسم را که برهم میریزم، کلافی میشود از رشتههای وصالت. تو سهم تمام لحظههای ناب منی. تویی که رنگ میزنی به جان ثانیههای بیرنگم.
شبگرد هر شبِ صحنهایت اگر نباشم، اما تمام صبحگاه رواق احساسم، مدیون طلوع توست از مشرق زمینمان.
دل از سینه گرفته در دست آمدهام. مثل کبوتری بریده بال که مرز آخرین فرود و اولین صعودش یکی شده. دل به دام دانهها نسپرده و چشم به آبِ اینجا دارد. پشت کرده به آب نازلال دنیایش که جرعهای بیشتر نمیچکد از آن. دیگر پایش روی این مرز باریک نمیلغزد. محو دریای تو شده. تازه توی این زلالیها خودش را پیدا کرده؛ میبیند. دوباره روشنش کردهای. بیلک. مثل روزهایی که تمام حجم آسمان، سهم بالهایش بود... .
متن : مهناز علیمیرزایی
عکس : محمد زائرنیا