یکیشان جا ماند، وسط تَف 40 درجه اهواز کنار هور... سال 65.
از اول با هم نمیساختند، یعنی آبشان توی یک جوب نمیرفت، این بود که درست وسط یک معرکه آتشین یکیشان گذاشت و رفت، یکی هم با من ماند تا هنوز.
این برادر ناتنی جدیدش رفیق خوبی است، ساکت است و کار به کار کسی ندارد. مثل همین حالا که آرام آن گوشه صحن ایستاده است.
هر چند گاهی سر ناسازگاری دارد اما یکجورهایی هر سه با هم میسازیم؛ یعنی من و آن پای قدیمی و این رفیق تازهمان!
لحظات سخت و شیرین زیادی را با هم گذراندهایم، سختهایش را سعی میکنم فراموش کنم و شیرینهایش را به خاطر بسپارم.
همین لحظه که با هم آمدهایم زیارت یکی از آن شیرینهاست، اینجا هر دو... هر دو که نه هر سه حالمان خوب است.
چیزی تا شروع نماز نمانده است. سرش را تکیه داده به دیوار. چشم به هم میدوزیم. لبخند میزند. لبخند میزنم.