برای گوهرسادات روزهای آسایشگاه خاکستری است
پنج سالی میشود که با انیسخانم توی یک اتاق شدهاند مونس هم. میان آن همه رنگ سیاه و سفید اطرافشان اما گوهر دلخوش است به لحظات رنگینی که از لای خاطراتش برای انیس بیرون میکشد. از حوض آبی وسط حیاط میگوید و درخت سبز توت کنارش، از شمعدانیهای رنگین چیده شده در ایوان فیروزهای.
این روزها که نزدیک اربعین است و گاه صدای عزاداری بیرون از آسایشگاه به گوش میرسد حرفهای رنگی گوهر هم رنگ دیگری دارد.
گوهر از عطر زرد زعفرانی میگوید که میان سفیدی برنج شمال تولد مییافت و خود را تا پشت درب آخرین منزل منتهی الیه کوچه میرساند که هر ساله اربعین منتظر شلهزرد نذری گوهرسادات بودند. از سرخی و سبزی پرچمهایی میگوید که آذین زیرزمین منزلش بود. زیرزمینی که هر سال محرم و صفر میشد تکیه کوچک محله ...
خاطرات رنگی گوهرسادات تنها دلخوشی او هستند؛ تنها بهانه گفتن و لبخند زدن و گرم بودن.
-
امروز خاکستریها جا ماندند میان اتاق همان آسایشگاه، پرچم سبز بر فراز گنبد طلایی میان آبی آسمان آرام در باد تکان میخورد، گوهرسادات یک روز رنگی دیگر را به خاطر میسپارد میان فیروزهایهای حرم.