دلم کمی باران میخواهد و کمی قد زدن، کمی خلوت کردن با خود در لحظههای دلتنگی و رفتن. دلم میخواهد همین حالا قدمهایم مسیرشان را به سوی تو کج کنند. به سوی خانه تو که انگار همه خیابانهای این شهر به همان خانه میرسد؛ به همان خانهای که در لحظههای دلتنگی انگار همه جادهها به تو ختم میشوند.
آخرین دیدار ما همین هفته قبل بود اما انگار سالی گذشته است. همین است دیگر، بعضی وقتها انگار روزها کش میآیند. انگار دیرتر از حد معمول میگذرند و آن وقت من خیال میکنم سالهاست به آن خانه با صفا نیامدهام. احساس میکنم خیلی وقت است برایت درد دل نکردهام. احساس میکنم خیلی وقت است یک دل سیر روبروی ضریحت ننشستهام و حرف نزدهام.
دلم باران میخواهد و کمی قدم زدن در این زمستانی که با این همه بیبارانی و بیبرفیاش ربطی به زمستان ندارد. دلم میخواهد درست نزدیک حرمت که رسیدم باران بگیرد؛ آن قدر که احساس کنم ابرهای آن بالا سوراخ شدهاند و با خودم فکر کنم الان است که شهر را آب بردارد و آن وقت از این فکر خودم خندهام بگیرد.
دلم باران میخواهد و تماشای دوباره گنبدت را در تمام شیشهها و آیینهها، در بارانی که راه شهرمان را گم کرده است.