بابا گفت باید تا آخرِ ماه صبر کنی. من هم با خودکار قرمزم دورِ روزهای تقویم را دایره کشیدم تا بشمارم چند روز دیگر باقی مانده است. بابا همیشه آخرِ شب ها به خانه می آمد، آن موقع که من و سمیه خواب بودیم. اما آن شب من خوابم نمی برد، به مادر فکر می کردم، به اینکه الان کجاست؟ به آسمان، بین ابرها، گوشه ستاره ها، یا اصلا جایی دیگر. بابا وقتی رسید خانه، نزدیک های صبح بود، آمد کنارم نشست. گفتم با امروز هفده روز دیگر مانده. خنده ای گوشه لب هایش نشست و گفت تا چشم به هم بزنی می شود آخرِ ماه.
بابا راست می گفت تا چشم روی هم گذاشتیم به دایره های قرمز تقویم رسیدیم و الان اینجا هستیم؛ در مسافرخانه ای نزدیکِ حرم. بابا گفت: اینجا شبیهِ مسافرخانه یست که وقتی هم سن و سالِ تو بودم با مادرم به آنجا رفتم. گفت: آقاجان بغلم کرد و من را برد طرفِ ضریح.
بابا حتی یادش بود که چقدر شلوغ بود و ماشینِ کوچکِ اسباب بازی اش میان آن همه آدم گُم شد. بعد آقا جان به او گفته هر وقت دستت به ضریح رسید، آرزو کن. بابا تا اینجا را یادش می آید، بقیه را به یادش نیست ....
وقتی گنبد را دیدم، دلم می خواست مادر هم کنارمان بود. فکر کردم اگر مادر بود از امام رضا چه می خواست؟ حتما اولین آرزویش برای من و سمیه بود. حالا آمده ام روی پشت بامِ مسافرخانه و دوربین را دستِ سمیه داده ام. گفتم یک عکسِ خوب بگیر، طوری که حرم هم توی عکس بیافتد. می خواهم وقتی عکس ظاهر شد، پشتِ آن بنویسم: یک سفر به یادماندنی با مادر، بابا و سمیه.
مادر با ماست. من مطمئن هستم، همین جا توی عکس، بینِ آن ابرهای بزرگ و پنبه ای آسمان، کمی بالاتر از گلدسته های حرم ...