کنار گلدان بزرگ سپید مینشیند، با خودش میگوید: "امان از این زق زق استخوانها، امان از این آرتروز!".
دوست ندارد روی یکی از آن ویلچرها بنشیند، یعنی خجالت میکشد. پسرش که میخواست برایش از ورودی حرم ویلچر بگیرد، نگذاشت، میگفت: مگر من پیر شدهام!
و توضیح پسرش که این ویلچرها برای راحتی امثال شماست که پایتان درد نگیرد و راحت به زیارت بروید.
و بعد چارهای نداشت جز تسلیم مقابل اصرار پسرش.
امروز روز آخری است که مشهد هستند، پسرش رفته است راهآهن تا برای عصر بلیط برگشت بگیرد.
تنها آمده است و اینبار بیاصرار کسی برای ویلچر سوار شدن.
به پسرش که از او خواسته بود از خادمها بخواهد اورا با ویلچر ببرند برای زیارت، گفته بود نه! آرام آرام میرود و هر از گاهی مینشیند، اینطور هربار که مینشیند، کاشیها و نقش و نگارهایشان و دیگر زائران را سیاحت میکند"
آنقدر محکم و مطمئن گفته بود که پسر بعد از لحظهای سکوت فقط گفته بود: "التماس دعا!"