دستی ز غیب آمـد و دسـت مرا گرفت
انگار دلم چو روز نخستش جلا گرفت
وقتی مرا به صحن و سرای رضا که بُرد
دیدم کبوتریـست که ره بـر سما گرفت
گفتم که ای غریب خراسان خدارو شکر
خاکی نبـود بالش و پـر در هوا گرفت
در صـحـن پُـر ز نور رضا آن قَدَر دلم
بـر غـربـت بقیـع و امـامـان ما گرفت
ناگه رسید به گـوش که نقاره میزنند
گفتم خدا رو شکـر مریضی شفا گرفت
دیـدم کنـار پنـجـره فـولاد مـادری
آن قدر گریه کرد شفـا از رضا گرفت
آنکس شفـا گرفت همش داد می کشیـد
آقـا شفـای درد مـرا از خـدا گرفت
گفتـم فـدای ایـن همه لطف و کرامتت
از مهـربـانیت دل عـاشق صفا گرفت
قدری که آب خوردم ازآن صحن باصفا
آن طعم نهـر علقمـه کـربـلا گرفت