
معلوم است که چه حال و روزی داشتم، یکی از بانوان پرستار که از پرونده ام آگاه بود، گفت: شما به زیارت امام رضا علیه السلام بروید، خوب می شود.گفتم:من مسیحی هستم و ایشان امام شیعیان، چگونه نزد ایشان بروم وچه بگویم، بعد هم بیماری من که علاج ندارد.
او گفت: ایشان طبیب هر دردی هستند و قدرت ایشان، مافوق انسان هاست، به علاوه ایشان امام رئوف هستند وکسی را نامید نمی کنند، حال هر که می خواهد باشد.بالاخره چاره نداشتم و از خانواده خواستم، هر طور شده مرا به مشهد ببرند.آنان کوپه قطاری برایم گرفتند و مرا روی صندلی ها خواباندند و در مشهد نیز به همان صورت مرا به داخل حرم بردند و دخیل بستند.
روز دوم، درعالم رویا آقایی را دیدم که از درون ضریح به بیرون تشریف آوردند و به مهره های کمرم اشاره کردند. من که نمی توانستم تکان بخورم، بلافاصله ازجا بلند شدم و نشستم ، سپس ایستادم و بعد از آن به راه افتادم.
همه متحیر مانده بودند و به ناگاه فریادهای خانواده، اطرافیان و سایر زائران در فضای حرم طنین انداز شد و سیل جمعیت برای تبرک لباس ها، به سمت من هجوم آوردند...
به هر تقدیر به تهران برگشتم و به همان بیمارستان رفتم. آنان مجداً تمام آزمایشات وعکس برداری ها را انجام دادند و این بار به صراحت اعلام کردند که شما علاجی از نظر پزشکی نداشتید، الان هم هیچ مشکلی ندارید. من که اکنون عظمت و ولایت این خاندان را درک کرده ام، زندگی خود را مدیون عنایت ایشان می دانم و سعی خواهم کرد ازاین پس شیعه ایشان باشم.»
راوی:حجت الاسلام سید جعفر طباطبایی
کتاب ذره و آفتاب