در خدمت امام رضا (علیه السلام) نشسته بود و مشغول گفت و گو با حضرت بود که جمعی از اهل «بصره» برای ورود و دیدار ایشان اذن خواستند. امام به «یونس بن عبدالرّحمن» دستور دادند که به پستوی خانه برود و تا به او اجازه نداده اند، بیرون نیاید.
دقایقی از حضور میهمانان گذشت و صحبت به یونس و فعالیت های او رسید. هر کدام تا توانستند از یونس بدگویی و گلایه کردند که او بر ضدّ شما فعّالیت دارد و افکارش انحرافی است و ....
در پاسخ آنها امام تنها سر به زیر انداختند و سکوت نمودند...
یونس همه را می شنید؛ امّا اجازه نداشت تا بیرون بیاید. قطرات اشک بر صورتش نشست و زانوانش را در بغل گرفت. چه باید می کرد؟
مدتی گذشت و میهمانان مرخص شدند. امام(ع)، یونس را صدا زدند تا بیرون بیاید. یونس با چشمانی قرمز و صورتی اشک آلود وارد شد. بغض گلویش را گرفته بود.
امام نگاه پر رأفتشان را بر چهره ی غمزده ی یونس دوختند. نگاهی که انگار آب بود بر دل آتش زده اش؛ در همان حال فرمودند: «برای چه گریه می کنی؟»
سؤال امام(ع)، یونس را به هق هق انداخت: «آقا دیدید چه ها پشت سرم گفتند و مرا بی جهت متّهم ساختند؟ من... من هر چه کرده ام به نیّت دفاع از حریم شما بوده است.»
امام فرمودند: «یونس! اگر در یک دست مقداری گِل باشد و در دست دیگر مرواریدی سپید و همه بگویند آن قطعه گِل، مروارید است، آیا تو سخنشان را می پذیری؟»
یونس گفت: «نه آقا. من به چشم خود مروارید را می بینم. چگونه چنین حرفی را باور کنم؟»
فرمودند: «یونس! تو را چه باک که همه ی عالم مذمتت کنند و بدگویی ات را نمایند، هنگامی که ولیّ خدا از تو خرسند و راضی است؟»
لبخند رضایت امام برای تو کافی است...
منبع روایت: مجلسی، محمّدباقر،«بحار الانوار»، بیروت، دار إحياء التراث العربي، ج2، ص 66، باب 13.