نذر کرده بود. نذرِ امیررضا نوهی کوچکش. اسم امیررضا را حاج آقا خلیل توی گوشش خوانده بود. تمام بچههای محل که اسمشان را حاج آقا خلیل گذاشته بود، هر کدام کسی شده بودند برای خودشان. حالا همهشان جوانکهای رعنا و مومن محل بودند. دوست داشت امیررضا را بفرستد حوزه. دوست داشت... آرزویش بود...
نذر کرده بود. نذرِ امیررضا نوهی کوچکش. هر روزی که نوبت خدمتش به حرم بود، لباس فرم اتو کشیدهاش را تن میکرد و تسبیح تربت کربلایش را دور انگشتانش میپیچاند و با ذکر از خانه بیرون میرفت. حسرت یک کربلا به دلش مانده بود. این تسبیحش را هم حاج محسن، سوغات داده بود. سه سال پیش قرعه کربلایش را داده بود به حاج محسن. میگفت او لایقتر است. نذر داشت، نذرِ امیررضا نوهی کوچکش. خرج سفر مکهای را هم که میخواست برود، شد هزینهی قرصهای یک ماهِ امیررضا. از هفت سال پیش که امیررضایش بیمار شده بود. نذر کرده بود خدمتِ آقا را بکند. حتی روزهایی که روز خدمت حرمش نبود هم از بیمارستان میرفت حرم. تسبیح تربت کربلایش را به نیت چهارده هزار سال صلوات دور میداد... تمام میشد و باز دور میداد ... نذر کرده بود. نذرِ امیررضا نوهی کوچکش. یک سالی میشد مسئولین بیمارستان را التماس و درخواست میکرد تا اجازه دهند امیررضا را یک ساعت هم شده ببرد دخیلِ پنجره فولاد ... نمیدانست این دکترها دلشان به چه چیز خوش است که هفت سال است بدنِ بیجان پسرکش را نگه داشتهاند. اگر جان نداشت پس چرا نگهش داشته بودند و اگر داشت هم چرا درمانش نمیکردند... همه خسته و ناامید شده بودند. هیچکس حتی دیگر آنقدر امید نداشت که ذکر بفرستد، اما او هنوز مثل تمام این هفتسال هیچکدام از اعمالش را کم نکرده بود. چه بسا بیشتر شده بود. خواب و خوراک نداشت. وقتی برای آخرین بار مسئولین بیمارستان درخواستش را رد کردند، یک تصویر بزرگ از گنبدِ حضرت خرید و روی دیوار اتاق امیررضا چسباند، بعد انگار واقعا زیر گنبد نشسته باشد زیارتنامه میخواند. مسئولین بیمارستان به پرستاران گفته بودند کار به کارش نداشته باشند. پرستاران بخش توی گوش یکدیگر چیزی میگفتند. اما او میگفت: «امیررضا حرفهای مرا میشنود، امیررضا خودش دارد زیارت میکند...» چلهی زیارت بسته بود... چلهی زیارت عاشورا... چلهی دعای توسل... میگفت: «آنقدر چله میبندم تا امیررضایم چشمهایش را باز کند، آخر میخواهم دستش را بگیرم ببرمش ثبتنام حوزه کنم...» چلههایش تمام شد... اشکهایش تمام شد... حالا یک سالی میشد دیگر اشک نمیریخت... حتی دیگر پیش امیررضا نمیفت...
تلفنش زنگ میخورد... از بیمارستان است... میگویند: «میتوانی بیایی امیررضا را ببری حرم...»
تمام اشکهای یک سالهاش سرازیر میشوند...
متن: مهشاد عزیزی
عکس: صادق ذباح