چشم می کشیدیم که پدر برگه مرخصی را بگیرد. چند باری تصمیم سفر گرفته بودیم، اما زیر برگه مرخصی به دلایل مختلف امضا نمی خورد و باز مادر تکرار می کرد: آقا ما را نطلبیده!
من باز در حسرت سفر و گنبدطلایی حرم می ماندم. چند تا از همکلاسی ها به مشهد رفته بودند و نشانه زیارتشان انگشترهای دستشان بود. چقدر دوست داشتم من هم یکی از آن ها را در انگشت کنم.
روزهای سرد سال و ایام مدرسه بود، با چند تعطیلی پیش رویمان. در یکی از همان روزهای سرد اتفاق افتاد. عصر پدر با برگه مرخصی آمد، چه ناگهانی بود. مادر اشک ریخت و گفت: آقا ما رو طلبید.
درخشش گنبد طلا از خیابان هم دیده می شد. به سردر رسیدیم، پدر تعظیم کرد و من نیز. ذوقی در درونم بود. می خواستم به خود بارگاه برسم به سرعت از صحن ها گذشتم. به جایی رسیدم که پر از آیینه کاری بود، محو شدم. به هر جا نگاه می کردم، نقش و نگار بود.. پدر مرا به سمت بارگاه کشاند و من از آیینه ها دست شستم و باز به ذوق ضریح از بقیه جلو افتادم. التهابی در قلبم حس می کردم. بالاخره لحظه دیدار رسید. دستانم را در گره ضریح گره زدم. چشمانم را بستم. می دانستم او اینجاست. صدای گریه های پدر از پشت سر می آمد.
شلوغ بود و مردم می چرخیدند، اما من کنار ضریح ثابت مانده بودم. با خودم گفتم: خوش به حال این ضریح، که همیشه اینجاست و از جایش تکان نمی خورد...
جمعیت چرخید و من از جایم تکان نخوردم. لحظاتی بعد به یاد پدر افتادم که انگاری دیگر از من خیلی دور شده بود. صدای گریه هایش دیگر نمی آمد. دیگر پشت سرم بوی تنش را حس نمی کردم. برگشتم. اطراف را پاییدم. از لای جمعیت خود را بیرون کشاندم. تا پیش از این هر وقت گمش می کردم، قلبم به تپیدن می افتاد و نگرانی همه وجودم را می گرفتم. اما این بار آرام بودم، نمی دانم چرا! سرم را به اطراف چرخاندم. می دانستم که همین اطراف است؛ پدرم جایی را نداشت برود.
تا به حال هیچ وقت این طور گم نشده بودم. تجربه نابی بود؛ یک جور حس غرور. انگار داشتم به بلوغ می رسیدم؛ درست در همین ساعت.
متن: مینا چوپانی
عکس: مسعود نوذری