وقت نماز با صدای اذان، حرم به یکباره سرشار از جنبش و جوش می شود و باز با صدای مکبر همه هیاهوها فرو می کشد. آن وقت اخلاص و صفا اوج می گیرد در سکوت. همه چیز تمام می شود با الله اکبر آخر نماز.
حرم رفته رفته خلوت می شود. در میان قالی های قرمز زنی نشسته است که به نقطه ای خیره شده و گاه زائران در حال و رفت و آمد را می پاید. خیالش آسوده ست و قصد رفتن ندارد. نه دل به رفتن دارد و نه به چشم می بیند. برای چه برود؛ برای خانه سوت و کور، برای خانه پر از قاب عکس رفتگان. می نشیند زیر بارش نور. حرف می زند آرام، در دل. صدایش را کسی نمی شنود جز او. او که مخاطب دل تنگی های ناگفته اش است. آرام زیر بارش آفتاب کز کرده و در دل می گوید از زمان رفته و دوستان رفته. برای او می گوید که خود با درد و غمش آشناست از غم تنهایی و غربت. زیر سنگینی درد، اشک نمی ریزد، آفتاب اشکش را ربوده و نسیمی مطبوع قلبش را روشنایی بخشیده.
متن: مینا چوپانی
عکس: مسعود نوذری