
ازش می پرسیدم: روزگارت چطور است؟ جوابی نمی داد. آخر هر ملاقات هم رویم را می بوسید، به دستهای خالی ام نگاه می کرد و زیر گوشم می گفت: «مادر شرمنده ام، اینجا به ملاقاتت می آیم ... نباید کوتاه می آدم و می خواستم که خانه را بفروشی، آخرش چه شد؟ خانه تو حالا شده اینجا ... »
دیگر اشک امانش نمی داد. اشکش را پاک می کردم و می گفتم: من اینجا راحتم. اگر تو هم می خواهی اشک بریزی دیگر اینجا نیا.
او می رفت و قلبم تنگ می شد. دیگر نه توانی در دستانم بود و نه پاهایم قوت ایستادن داشت. کسی نمانده بود که بیاید، مرا ببیند، بروم، ببینمش، برایش حرف بزنم، برایم حرف بزند. کسی نمانده بود دیگر تا برایم اشک نریزد و به جای آن، حواسش جمعِ حواسم باشد.
اینجا که ایستاده ام، اینجا که نسیم خنک از گلدسته های بلند سرازیر می شود و بر روی دستهایم می نشیند؛ حالِ دیگری دارم. شاید بتوان گفت: حالم خوب است با این ملاقات و دستهایم پر ...
متن: مینا چوپانی
عکس: محمد زائرنیا