
عصر دل انگیز بهاری بود. خورشید کم حال می تابید و باد صدای پچ پچ درختان را به گوش می رساند. از دوستان جدا شدم. از دانشگاه تا خانه قدری در تنهایی قدم زدم. بوی گل می آمد، بوی خاک! حدس زدم باید خبری باشد؛ شاید قرار بود به دیدنم بیایی!
به خانه که رسیدم 45 دقیقه تا اذان مغرب فرصت بود تا خودم را به حرم برسانم. فورا وضو گرفتم و چادر نماز سفید را داخل کیف گذاشتم. درست لحظه بزنگاه رسیدم: صدای الله اکبر اذان از آسمان به زمین رسید.
باز دوباره به یاد تو چشم هایم را بستم: تو در جاده ای که از دو طرف باریک و باریک تر می شود، به پیش می روی. دور می شوی انگار. ریسه های رنگی، در انتهای جاده سوسو می زنند؛ انگاری جشن است. صدای تو می آید که می گویی: پیدایم کن.
من می خندم و می گویم: درست ده سال است که دارم پیدایت می کنم.
دست تکان می دهی و می گویی: باز هم پیدایم کن.
چشم هایم نمی دانم چرا خیس است. رنگ چراغ ها انگار در کاسه پر آب چشم هایم از هم وا رفته. می گویم: تو باید مرا پیدا کنی.
می گویی: چادر سفید ...
می گویم: مادر دوخته.
می خندی، انگار که دلت برایش تنگ شده حسابی.
دوباره دور می شوی، جاده در نورهای رنگی دورتر می شود. من چادر سپیدم را بر روی جاده می کشم و می گویم: این بار نمی گذارم که بروی. جاده در میان گل ها و بوته ها راه خود را گم می کند. من نفس می کشم؛ یعنی به چنگت آوردم؟
پیشانی ام را روی مهر می گذارم و آرام در میان گل های قالی جست و جویت می کنم.
متن: مینا چوپانی
عکس: محمد زائرنیا